رمان شب برهنه
عنوان | رمان شب برهنه (نسخه کامل) |
نویسنده | زهرا شجاع |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 827 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان شب برهنه (نسخه کامل) از زهرا شجاع به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
حس میکنم بالاخره وقت آن رسیده باشد تا دوباره بعد از مدت ها شروع به نوشتن کنم ولی نمیدانم ازکجا باید شروع کنم؟ شاید بهتر باشد از شکست هایم بنویسم از آدم هایی که کوچکترین حسی به اطرافشان ندارند و شاید روزی رسد که پشیمون شدن، روزی که خیلی دیر است. کسایی که دوستی کردن و خنجر زدن و من چشم روی گناهشان بستم…. با یاد خدایم شروع میکنم از جایی که در خلوت تنهاییش نوری از عشق و صداقت جوانه میزد، رویاهای محالش می روند تا رنگی از حقیقت به خود گیرند رنگی از عشقی افلاطونی، عشقی در ورای تنهائی …
خلاصه رمان شب برهنه
صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شد بدنش خشک شده بود. کش و قوسی به اندامش داد و سرجاش نیم خیز شد. دستش را بین موهای بهم ریختهاش کشید و آنها را به عقب کشید. در همان حال با نگاهش خونه خالی را از نظر گذراند همه جا غرق در سکوت بود و تنها صدای تیک تاک ساعت شنیده میشد. پتو را از روی خودش کنار زد و از تشکش بیرون خزید. به آشپزخونه رفت با دیدن میز صبحانه چیده شده دلش مالش رفت. یکی از صندلی ها را پیش کشید و نشست، بعد از اینکه حسابی از خجالت شکمش در آمد بدون
اینکه میز را جمع کند از آشپزخونه بیرون زدو به حیاط رفت. با خوردن سوز نسیم صبحگاهی به صورتش حس رخوت انگیزی وجودشو فراگرفت، به طرف سرویس بهداشتی که واقع در حیاط با کمی فاصله از کلبه بود راه افتاد. بعد از شستن دستو صورتش و مرتب کردن موهای بلند و ژولیدهاش تصمیم گرفت داخل حیاط گشتی بزند. بعد از اینکه حسابی اطراف را بررسی کرد و خاطرات کودکی اش را یک دور بررسی کرد به داخل برگشت، با دیدن خاتون که زیر کرسی نشسته و مشغول بافتن شال گردنه به طرفش رفت. -سلام
صبح بخیر۔ خاتون از بالای عینکش بهش نگاهی انداخت و با لبخندی که به لبانش نشسته گفت بود: عاقبتت بخیر مادر دیشب خوب خوابیدی؟ با یادآوری دیشب و گرفتن کمرش قیافه اش کمی جمع شد اما با این حال به رویش نیاورد و با لبخند ساختگی گفت: عالی بود صبحانه خوردی؟ اگه نخوردی بلند شو برو یه چیزی بردار بخور دخترم خونه نیست. یه تای ابروشو پرسشگر بالا فرستاد: خوردم، کجاس خاتون دوباره مشئول بافتن شد: رفته دانشگاه، تا غروب دانشگاهه. بهراد دیگر چیزی نپرسید و عوضعش با موبایلش شمارهی مهیارو گرفت …
- انتشار : 23/08/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403