رمان محکوم به اعتراف
عنوان | رمان محکوم به اعتراف |
نویسنده | زهرا عبدی (دلربا) |
ژانر | عاشقانه، معمایی، پلیسی |
تعداد صفحه | 353 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان محکوم به اعتراف اثر زهرا عبدی (دلربا) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری به اسم رزا،که در سن پایین دچار یک خطا یک اشتباه یا حتی یک جرم می شود، جرمی که سنگین است، جرمی که او را با قانون و پلیس روبه رو می کند، جرمش بسیار وقیح و غیر قانونی است ولی خب،چاره چیست؟! او فقط ۱۷سال دارد، با تصورات منفی و غلط دخترانه اش ،که فکر می کنید می تواند از الان، آزاده باشد و برود دنبال کار، خیر تمام تفکراتش او را درون یک منجلابی می اندازد وگناهش هم سادگی و جهالت بچگانه اش است، سرنوشت او را محکوم به اعتراف می کند آن هم ۵سال، ۵سالی که عذاب و درد و رنج و محنت را به بار می کشد و دیگر خبری از آن دخترک شاد و شیطون نیست، و دیگر خبری از لبخند و صدای خنده نیست،او را گرگ ها طعمه می کنند…
خلاصه رمان محکوم به اعتراف
سرگرد: از روز آشناییت با نوید برام بگو بچه ها دارن صداتو ضبط می کنن پس صادقانه بگو بدون هر گونه دورغی! چشمانم را زوم صورتش جذابش کردم و سری تکان دادم. اخم کردم. من: من همیشه راست گفتمو باز هم میگم من یک دختر کنجکاو وشیطونی بودم خیلی هم بازیگوش، وقتی ۱۷ سالم شد تصمیم گرفتم برم برای خودم کار پیدا کنم و به قولی دستم تو جیب خودم باشه و مستقل باشم… پس در به در دنبال کار میگشتم خیلی خام و ساده بودم یک روز که توی پارک نشسته بودم مردی کنارم نشست اون گفت مرد، نوید بود بهم چی شده من هم گفتم دنبال کار می گردم نوید چشماش برق
زدو بهم پیشنهاد داد من اول انکار میکردم ولی بعد قبول کردم آخه پول زیادی بابت این کار نصیبم میشد پول منو خمار کرده بوده فقط به فکر پول بودم فقط پول از روی بی عقلی برای اولین بار مواد فروختم که داداشم مچمو گرفت و فهمید مادرم هم فهمید برادرم بهش گفته بود مادرم قسم داده بود اگه یک بار دیگه اینکارو کنم خودشو میکشه من فردای اون روز به نوید گفتم که من دیگه نیستم نوید چیزی نگفت سکوت کرد گریه کردم نمی دونستم سکوتش خیلی بده من نمی دونستم چیزی رو بخدا که نمی دونستم، دو روز گذشت با خانواده رفتیم بیرون توی راه ترمز ماشین خراب شد کار نکرد توی
جاده ماشین ما با سرعت زیادی حرکت می کرد ماشینی هم نبود نمی دونم کامیون از کجا پیداش شد اما تصادف کردیم لحظه ای آخر برادرم بغلم کرد تا من آسیبی نبینم (نالیدم) وقتی چشمامو باز کردم دیدم که یتیم شدم خانوادم مرده بودند و من هم ده روز بی هوش بودم وقتی حالم خوب شد برگشتم خونه تنها تر شده بودم یک ماه افسردگی گرفتم فامیلامون هم زیاد با ما رفت و آمد نمی کردند راستش رو بخوایی که ما اونجوری فامیل نداشتیم کاملا خانواده ای کم جمعیتی هستیم، پس کسی رو نداشتم که حالمو خوب کنه بعد از یک ماه تصمیم گرفتم برم کار کنم اون هم یک کار خوب وارد شرکت شدم و
منشی شرکتی شده بودم که شرکت مواد و لوازم آرایشی بود زندگیم وبا پولی که در می آوردم می چرخوندم….خوب من یک دختر تنها و بی کس ، چیکار باید میکردم؟ باید دست می جنبوندم تا خودم رو از این مصیبت در بیارم :سرگرد چرا درس نخوندی؟ فکر نمی کنی درس خواندن حالتو بهتر می کرد؟ من، هه یه چیزی میگینا من بعد از مرگ خانوادم به کل ناامید شدم قید همه چیو رو هم زدم… درس که یک چیز کوچیک بود، اصلا این درس رو به امید و انگیزه ای چه کسی می خوندم، من یک دختر تنها و بی کس بودم، وجدا از اون خرج و مخارجمو از کجا بدست میاوردم…
- انتشار : 02/09/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403