رمان پنجره ای رو به عشق
عنوان | رمان پنجره ای رو به عشق |
نویسنده | آریانا آری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 377 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان پنجره ای رو به عشق اثر آریانا آری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دنیل و الا دو نفر متفاوت و متضاد هم هستند الا دختری پولدار که به هیچ مردی اعتماد نداشت و دنیل پسری که بخاطر فقر وقت هیچ کاری نداشت اما در همسایگی هم قرار میگیرند و آنها هر روز جلوی پنجره منتظر هم هستند تا باهم صحبت کنند اوایل مییونه خوبی نداشتند تا اینکه …
خلاصه رمان پنجره ای رو به عشق
غم در دلم پیچید دیگه واقعا از این زندگی خسته شده بودم خیلی عادی میگذشت خانواده ای سرد که بخاطر کر وقت همدیگر رو نداشتند پولداریمان در حد نبود اما طمع چشم رو کور میکنه همه زندگیشون کار بود منم از بچگی تنها و خودم روی پای خودم بزرگ شدم من با این حال ادم خوبی از اب در اومدن نمیدونم داشتم خواب میدیدم یا بیدار بودم کمی گذشت چشمامو باز کردم دستامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم همه جا تاریک بود اروم روی تخت نشستم و به طرف پنجره سر برگردوندم چراغی روشن نبود بلند شدم و
به طرفش قدم برداشتم همه چراغ ها خاموش بود مگه ساعت چند می تونست باشه شونه ای بالا انداختم مگه اصلا مهم هم بود به خونه رو به روییمون نگاه کردم بسیار قدیی و رنگ رو رفته و خالی بود اصلا حال بهم زن بود به خونه های کناریش نگاه کردم همه چی عادی بود حس خوبی به اون خونه نداشتم تاریک قدیمی خالی همیشه حس میکردم میتونه خونه جن ها باشه میترسیدم ازش من تو تاریکی بودم برگشتم عقبنمو نگاه کردم یک لحظه ترسیدم شب خواب کوچیکو روشن کردم همیشه از تاریکی هراس داشتم شاید چون از بچگی تو تارکی تنها بودمه همینطوری عقب عقب رفتم پام به لب تخت خورد و افتادم روش بالا پایین شدم موهام دورم پخش شد تو تنهای تو کسیو نداری من تو تاریکی اومدم سراغت یک شبح سفید جلوم ظاهر شد نفس نفس زدم بازم خواب دید بودم چرا همیشه بهم میگفتن بیکسم هر خوابی که میدیدم حتما از بی عشقی و بی کسی بود
افسوس کشیدم بلند شدم و پرده رو کنار زدم هوا روشن بود حس خوبی داشت پنجره رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم لبخندی زدم و به طرف در برگشتم بازش کردم بعد از پایین اومدن از پله ها به سر میز رفتم نشستم خدمتکارا همه چیو برام چیدن کنترل برداشتم و از همونجا زدم رو اخبار چیز خاصی نشون نداد خاموش کردم و شروع به تنهایی صبحونه خوردن کردم چند لقمه خوردم و چاییو یک نفس سر کشیدم
گلوم کمی سوخت اما توجه نکردم و بلند شدم رفتم بالا لباس یه نیم تن و شلوار لی پوشیدم و به بیرون رفتم واقعا نمیدونستم باید کجا برم چیکار کنم امسال سه روز بود که کنکورم دادم و منتظر باز شدن دانشگاها بودم لزومی به درس خوندن نبود بابام به هرجا میخواستم میرسوندم اره اینجوری شده پول حل میکنه اما نه همه چیو مثل محبت عشق زندگی ارامش و… کمی از خونه دور شده بودم که ماشینی همپای من می اومد روی برگردوندم چشم سبز اما این چشمارو دوست نداشتم اون چشمایی که اون روز دیدم نبود از اینا متنفر بودم چون صاحبشون ادم نبود – گفتم برمیگردم …
- انتشار : 24/06/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403