رمان یک قطره تا خون
عنوان | رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) |
نویسنده | نارسیس لوانی و حوریه الف |
ژانر | رازآلود، تخیلی، عاشقانه |
تعداد صفحه | 415 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) اثر نارسیس لوانی و حوریه الف با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پرستیز اجتماعی و سطح فرهنگی خانواده ام بالا بود، پدرم دکتر و مادرم معلم، من تک پسر خاندان طاهریان بودم و عزیز دردانه، اولش مادرم مخالفت کرد ولی بعد که با قاطعیت پدرم مواجه شد سکوت کرد، خواهرانم آن موقع اینقدر بچه بودند که اصلا این چیزها برایشان مهم نبود …
خلاصه رمان یک قطره تا خون
با این فکر, به خودم اومدم. مشتهامو گره کردم و با عزمی جزم,به دنبالش دویدم … اما هرچی صداش می کردم, انگار نه انگار.. درست مثل آدمی که مسخ شده باشه و به هیچ چیز دیگه جز مسیر روبروش, توجهی نداشته باشه، به راهش ادامه می داد … سرعتمو تندتر کردم و بهش رسیدم … کنارش ایستادم و بی اختیار, به آغوش کشیدمش
نمیدونم چرا.. اما به آغوشش نیاز داشتم. به حمایتش..به بودنش! مادرم نبود… اما او بود..پس با تمام وجود می خواستم که بودنش رو لمس کنم . بابا,کمی مکث کرد و لحظه اي بعد,منو از خودش جدا کرد. توي چشمهام زل زد و کمی بعد, بوسه اي به پیشونیم زد و با بغض گفت: چقدر بزرگ شدي دختر!درست عین ماریا..
زیبا و باهوش.بوي مادرتو می دي مایا! سرمو آوردم بالا و به صورتش نگاه کردم.با چشمانم تمام اجزاي صورتش رو از نظر گذروندم.چشمهایی که زیرش گود رفته بود. لبهایی که از شدت خوردن مشروب و کشیدن سیگارهای پشت سر هم, به کبودي می زد. گرد سفیدي که به رسم گذر عمر, روي موهاش نشسته بود
و دستهاي لرزونش… همه و همه رو از نظر گذروندم! هر دو سکوت کردیم و تنها به هم نگاه می کردیم. انگار هردو می خواستیم عقده ي این همه سال دوري رو همین چند دقیقه,خالی کنیم … چند لحظه اي تو همون حالت بودیم که نفهمیدم چطور گونه ام با قطره اشکی خیس شد و بر خلاف همیشه گونه ام رو گرم کرد
بابا با دست راستش,گونه ام رو پدرانه نوازش کرد و قطره اشک رو پاك کرد و گفت: کجا بودي عمر بابا؟! چرا جواب منه پیر مردو نمیدادي؟! می دونی چقدر بهت نامه دادم؟ چقدر زنگ زدم؟! چقدر ایمیل برات فرستادم؟ یعنی اینقدر از بابات بیزاري که حتی نخواستی به حرفام گوش بدي؟! شرمنده سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
وقتی به دنیا اومدي,عشق بین من و مادرت, دو چندان شد.. من عاشق مادرت بودم. می پرستیدمش.. اون یه دختر پاك و مهربون بود. وقتی تو رو به دنیا آورد, تمام زندگیمون از گرماي وجودت پر شده بود. من در این بین,سعی می کردم که تمام حواسم به تو و مادرت معطوف باشه و نذارم آب تو دلتون تکون بخوره
اما… اما … اما چی بابا؟! پس اینهمه عشق و علاقت کجا رفت؟! اینجوري می خواستی آب تو دلمون تکون نخوره؟آره؟! صبر کن دختر..زبون به دهن بگیر بذار منم بعد اینهمه سال,حرف بزنم … من به اقتضاي شغلم, ناچار بودم که مدام وقتم رو توي آزمایشگاهم بگذرونم و سفر کنم. انقدر توي کارم غرق شدم که یادم رفت ماریا و مایایی وجود داره..
منه احمق.. کارمو ترجیح دادم به زن و بچم.. به زن و بچه اي که همه زندگیم بودند. درسته منکرش نمیشم که بد کردم. اما ماریا هم تنهام گذاشت. نخواست که بمونه. نخواست که همپام بیاد و توي موفقیت هام, شریک باشه … او گفت که بهش توجهی ندارم.. گفت که عوض شدم… گفت که اگه اینجوري پیش بره.. ازم جدا میشه!
با این حرفش, دنیا رو سرم خراب شد. درسته که زیاد پیشش نبودم, اما خدا شاهده که یه لحظه هم ازش غافل نبودم. من اینو نمیخواستم.من نمیخواستم که ماریا..نه..مریمو از دست بدم! تا اینکه… تا اینکه یه روز به یه جایی رسیدم که باید انتخاب بزرگی می کردم … نمیدونستم باید چیکار کنم. من عمر و زندگیمو پاي این آزمایشات و کشفیات, گذاشته بودم …
- انتشار : 15/04/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
بهترین رمانی که تو عمرم خوندم، ایده فوق العاده و دست مریزاد به نویسنده👏