کتاب بیکران
عنوان | کتاب بیکران |
نویسنده | سینتیا هند |
ژانر | فانتزی، عاشقانه، داستان نوجوان، ماورالطبیعه |
تعداد صفحه | 439 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب بیکران (جلد سوم) اثر سینتیا هند به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
چند سال اخیر شگفتیهایی ورای انتظار کلارا گاردنرِ فرشتهواره برای او به همراه داشته است، با این حال از میانِ فرازهای سرگیجهآورِ عشقِ اول، تا نشیبهای رنجآورِ از دست دادن فردی نزدیک، تنها چیزی دیگر نمیتواند انکار کند این است که هرگز قرار نبوده عادی زندگی کند، کلارا از وقتی فهمیده چه نقش خاصی در میانِ دیگر فرشتهزادگان ایفا میکند، سعی دارد از تاکر اوری در برابر شیطانی که تعقیبش میکند، محافظت کند… حتی اگر این کار به معنای شکستن قلب هردوشان باشد، ترک کردنِ شهر بهترین گزینه به نظر میرسد، برای همین او به کالیفرنیا برگشته است، کریستین پریسکات هم همینطور! زمانی که کلارا راهش را در میانِ دنیایی که به طرز ترسناکی جدید است، پیدا میکند …
خلاصه کتاب بیکران
“هزارتو” آن شب خواب خودم و تاکر را میبینم که در مسیری جنگلی سوار بر اسب او میداس، پیش میرویم. من پشت تاکر نشسته ام و اسب جلو میرود. سرم پر از بوی کاج و اسب و تاکر است. کاملاً آسوده ام و خورشید روی شانههایم، باد لای موهایم و حس کنار بدنم لذت میبرم. او تمام چیزهای گرم خوب و قدرتمند را در خودش دارد مال من است به سمتش خم میشوم و از روی پیراهن سادهی آبیاش ردّ محبتی روی شانهاش میکارم. برمیگردد تا چیزی بگوید و لبهی گاوچرانیاش صورتم میخورد. شگفت زدهام؛ تعادلم را از دست میدهم و نزدیک است از روی اسب سر بخورم، اما نگهم میدارد. کلاه را برمیدارد،
موهای طلاییاش یک وری شدهاند و با چشمانش که به طور غیر قابل باوری آبی هستند، نگاهم میکند و خندهی خشنی تحویلم میدهد. تمام بازوهایم مورمور شود. -این به درد نمیخوره. دستش را بالا میبرد کلاهش را روی سر من میگذارد و لبخند گشادی میزند. -بیا به تو بیشتر می آد. میخواهد به من ابراز محبت کند. ذهنش پر از عشق است. میدانم که دارم خواب میبینم میدانم که واقعی نیست. همین الانش هم میتوانم حس کنم که دارم بیدار میشوم اما فکر میکنم نمیخواهم بیدار شوم. هنوز نه. چشمانم را باز میکنم. هوا هنوز تاریک است، چراغی از بیرون نور نقره ای رنگ پریده ای را از میان پنجرهی بازمان
به درون میپاشد شکافی طلایی زیر در و سایههای کم رنگی روی اسباب اتاق افتادهاند از حس عجیبی پر شدهام، انگار که قبلاً این صحنه را دیده باشم. ساختمان به طرز هراسناکی ساکت است، بدون اینکه به ساعتم نگاه کنم می دانم که حتماً خیلی دیر یا خیلی زود است. فرقی نمیکند. به ون چن نگاهی میاندازم توی خواب آه میکشد و غلت میزند فکر میکنم این خواب عادلانه نیست. مخصوصاً که امروز صبح با کریستین اوقات خوبی را گذراندم. حس میکردم به او متصلم انگار بالأخره جایی بودم که باید باشم. حس درستی داشتم خواب احمقانه ضمیر ناخودآگاه احمقم روبه رو شدن با حقایق را پس میزند من و تاکر تمام شده ایم …
- انتشار : 10/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403