کتاب قصههای بهرنگ
عنوان | کتاب قصههای بهرنگ |
نویسنده | صمد بهرنگی |
ژانر | ادبیات داستانی، مجموعه داستان |
تعداد صفحه | 367 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب قصههای بهرنگ اثر صمد بهرنگی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب قصههای بهرنگ نوشتهی صمد بهرنگی، متن کاملی است از مجموعه داستانهایی که فقط پند و اندرز نمیدهند و به دنبال تنبیه و تشویق نیستند بلکه به کودکان میآموزد که زیر بار ظلم زورگویانی که سد راه پیشرفت و تکامل بشری هستند نروند …
خلاصه کتاب قصههای بهرنگ
صبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت میرسید. زمان به کندی میگذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هیچ آرام و قرار نداشت. در حیاط اینور آنور میرفت و فکرش پیش اولدوز و ننهاش بود. چند دفعه تور را در آورد و پهن کرد وسط حیاط، روش نشست، بعد جمع کرد و گذاشت سرجاش. ظهری ننهاش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود ننهاش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمیگفت. یاشار فکر میکرد اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بیفتد، میدانم چکارش کنم موهاش را چنگ میزنم. اکبیری! چرا نمیگذاری اولدوز بیاید پیش من؟ حالا اگر صدای کلاغها بلند شود،
چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه در میآید… آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آن طرف دیوار میآمد. زن بابا آب میریخت و بابا دستهاش را میشست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا میگفت: نمیدانی دختره چه بلایی به سرم آورده آخرش مجبور شدم تو آشپز خانه زندانیش کنم… در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها رادید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کند؟ ننهاش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد؟ کلاغها بریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند: قار… قار !..
قار… قار… قار… قار… صدای کلاغها از يك نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظهای دست و پاش را گم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه، تور را برداشت و یواشکی رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. تیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ در دور دستها سیاهی بزرگی حرکت میکرد و پیش میآمد. یکی از کلاغها گفت: دارند میآیند چرا اولدوز نمیآید؟ یاشار گفت: نمیدانم شاید زن بابا زندانیش کرده. سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفهی قارقار بگوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ …
- انتشار : 16/11/1403
- به روز رسانی : 19/11/1403