کتاب همه روزهای رفته
عنوان | کتاب همه روزهای رفته |
نویسنده | کیت د وال |
ژانر | تاریخی، عاشقانه، ادبیات داستانی، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 438 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب همه روزهای رفته اثر کیت د وال به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب همه روزهای رفته اثر به یادماندنی کیت د وال، داستانی سرشار از عواطف و احساس عشق و امید به زندگیست که قصه زندگی مهربانویی به نام مونا را روایت میکند؛ او عروسک میسازد و به زنان دردمند یاری میرساند …
خلاصه کتاب همه روزهای رفته
حالا دیگر مادر مونا بیشتر روز را میخوابد و پدرش هم یک صندلی برده بالا و گذاشته کنار پنجره اتاق بیمار. تمام آن تابستان را مونا کنار ساحل گذرانده است. پدرش دیگر به کل بیخیال تذکر دادن به مونا شده و نه سؤالاتش را میشنود و نه دیگر شبها برایش داستان میخواند. حتی دیگر سر کارش در اداره پست هم نمیرود و روزنامه هم نمیخواند. اگر بالا نباشد حتماً پایین جلوی شومینه خاموش کز کرده و انگار تمرکز کرده که با نیروی فکر و اراده روشنش کند. زنان دهکده سر میزنند و سوپ و کیک میآورند مونا هم میتواند هر موقع دلش میخواهد بیاید و برود. گاهی صدفها را توی ماسه خیس فرو میکند تا شبیه عروسک شوند،
یک صدف گنده برای شکمش میگذارد و یک عالم صدف ریزتر برای دستها و پاها، با جلبک هم میشود یک کله پرموی عالی درست کرد؛ وحشی و تیره. بعد دوباره دور میشود و روی حفره بین صخرهها و لب آب را با دست پاک میکند تا بلکه چیز ارزشمندی بیابد، چیزی زیبا برای اینکه روی سر یا صورت عروسک بگذارد مثلاً یک سنگ صاف و صیقلی صدف خوش رنگ و لعاب یک خرچنگ، یک تکه سنگ شیشه ای کهربایی، ولی معمولاً هر دفعه که با گنجینهاش برمیگشت سراغ عروسک دریا او را با خود برده بود و در نهایت همین اتفاق برای مادر مونا هم میافتاد. یک روز مونا از مدرسه برگشت و دید خانهشان پر از آدم است و از پدرش هم
خبری نیست. یکی از زنان مدام میگفت: بچه بیچاره موجود کوچولوی بیچاره… و هفتهها گذشت تا فهمید آن بچه بیچاره خود اوست. مونا میدود توی خانه هی تنهاش میخورد به همسایه هایی که تمام سالن و آشپزخانه را پر کردهاند و دنبال پدرش میگردد. از کنار هر کسی رد میشود دستش را به طرف مونا دراز میکند یا او را صدا میزند؛ بیا پیش ما باش الان بابات میآد. یا بچه بنده خدا توی خونه نگهش دارین. ولی مونا از چنگشان در میرود و آنها را کنار میزند و از در پشتی خانه میدود بیرون به طرف دریا. پدرش را میبیند که سرش را توی دستهایش گرفته و مثل یک بنشی زوزه میکشد و زاری میکند با دهانی کاملاً باز و …
- انتشار : 19/08/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403