کتاب نفرینی بس شوم و غریب
عنوان | کتاب نفرینی بس شوم و غریب |
نویسنده | بریجید کمرر |
ژانر | فانتزی، عاشقانه، ادبیات داستانی، ادبیات معاصر، ادبیات نوجوانان |
تعداد صفحه | 42 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب نفرینی بس شوم و غریب اثر بریجید کمرر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
روزی روزگاری زندگی به نظر شاهزاده رن، وارث امبرفال، بسیار آسان بود. او که توسط یک افسون قدرتمند نفرین شده بود تا پاییز هجدهمین سال زندگی خود را خود بارها و بارها تکرار کند، میدانست که اگر دختری عاشق او شود، می تواند نجات یابد. اما این پیش از آن بود که او بداند در پایان هر پاییز، او به یک جانور شرور تبدیل میشود. این پیش از آن بود که او قلعهی خود، خانوادهاش و همهی آخرین امیدهایش را نابود کند. هیچ وقت چیزی برای هارپر آسان نبوده است. مدت زیادی بود که پدرش رفته بود،مادرش در حال مرگ بود، و برادرش به سختی میتوانست خانواده را در کنار هم نگه دارد در حالی که دائما او را به دلیل فلج مغزیاش دست کم میگرفت. هارپر یاد گرفت که برای زنده ماندن به اندازه کافی سرسخت باشد. اما وقتی او سعی میکند شخص دیگری را در خیابان های واشنگتن دی سی نجات دهد، در عوض وارد دنیای نفرین شدهی رن میشود. نفرین را بشکن، سلطنت را نجات بده. یک شاهزاده؟ یک هیولا؟ یک نفرین؟ …
خلاصه کتاب نفرینی بس شوم و غریب
مانند همیشه ناامیدیام را روی گری خالی کردم. شاید هم او احساساتش را روی من خالی کرد. من خوب با شمشیر جنگیدم؛ امااو بهتر از من بود. ما در زمین تمرین بودیم و صدای برخورد شمشیرهایمان فضا را پر کرده بود. برای لحظهای گاردش باز شد و به سینهاش حمله کردم؛ اما او جاخالی داد و چرخید تا حملهام را دفع کند. حملاتش، سریع و تقریباً مرگبار بود؛ که اتفاقاً برای من نکتهی مثبتی بود؛ آخر به چیزی نیاز داشتم تا تمام حواسم را به آن بدهم. شمشیرگری به شمشیر من خورد و مرا قدمی به عقب راند. یک ساعتی بود که مشغول تمرین بودیم و موهايم خيس عرق شده بود. انرژیام را جمع کردم تا بتوانم ضدحملهای به او بزنم.
به امید اینکه گری را وارد حالت دفاعی کنم ضرباتی سریع مهلک به او میزدم. تا چند دقیقهای، همین طور هم شد؛ اما میدانستم که او کم نیاورده و منتظر است تا گارد من باز شود. او شدیداً صبور بود. همیشه به این ویژگیاش حسادت میکردم. نمیدانستم چرا اما یاد روزی افتادم که به عنوان محافظ شخصی من منصوب شده بود. آن موقع حتی زحمت نگاه کردن به آن ها را به خود نمیدادم. آنها فقط برایم همانند شیئی بودند که قسم میخوردند جانشان را فدایم کنند؛ که اگر برای یکیشان اتفاقی افتاد دیگری سریعاً با او جایگزین شود. اما گری مشتاق بود تا خودی نشان دهد. به نظرم آن ویژگیاش که خوب به یادم مانده بود، همین اشتیاقش بود.
و من مانند خیلی چیزهای دیگر آن را خیلی سریع از بین بردم. گری حملهای به من کرد. گاردش لحظهای باز شد و حملهای به او کردم. جاخالی داد و به سرعت سمتم آمد تا با شمشیرش به من حمله کند؛ اما به جای شمشیر مرا از شانهام گرفت و روی زمین انداخت. شمشیر از دستم پرت شد. از چند متر آن طرفتر، زنی گفت: مبارزه فوق العادهای بود، سرورم. و چندین بار دست زد. برای لحظهای به شکل عجیبی فکر کردم هارپر است، ولی او که راه آنجا را بلد نبود. اما اوليليث، آخرین جادوگر امبر فال بود. زمانی پدرم تمام جادوگران را از آنجا بیرون کرده بود. و آن قدر احمق بودم که نفهمیدم من هم باید همان کار را انجام میدادم. لیلیث وارد زمین تمرین شد …
- انتشار : 11/08/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403