کتاب وینک پاپی میدنایت
عنوان | کتاب وینک پاپی میدنایت |
نویسنده | آپریل جنویو تاهالکی |
ژانر | معمایی، ادبیات معاصر، ادبیات نوجوانان |
تعداد صفحه | 254 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب وینک پاپی میدنایت اثر آپریل جنویو تاهالکی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
هر داستانی به یک قهرمان نیاز دارد. هر داستانی به یک شرور نیاز دارد. هر داستانی به یک راز نیاز دارد… وینک دختری عجیب و مرموز، با موهای قرمز و صورتی کک مکی است. پاپی قلدر موطلایی و ملکهی زیبا و فریبکار مدرسه است. میدنایت پسری دوست داشتنی و بلاتکلیف است که بین این دو دختر گیر افتاده. وینک. پاپی. میدنایت. دو دختر. یک پسر. سه صدا که با فصلهایی کوتاه، دقیق و فریبنده در صفحات کتاب مینشینند و به سرعت و بیوقفه به سمت چیزی هولناک و بغرنج و مهیب حرکت میکنند. واقعاً چه اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی میداند. کسی دروغ میگوید …
خلاصه کتاب وینک پاپی میدنایت
مسافتی حدود یک ونیم کیلومتر را روی برگهای سوزنی کاج که زیر پاهایمان خش خش میکردند، در تاریکی هوا، میان درختان بلند و سیاه در مسیر پرپیچ وخم جنگل و در هوای سرد شب قدم زدیم. شبها در کوهستان سردم میشد حتی تابستانها. وینک بدون هیچ حرفی دستم را گرفته بود. پایی گفته بود باید با وینک آشنا شوم. گفت باید با همدیگر دوست شویم. ولی من به خاطر اطاعت از دستور او نبود که با وینک قدم میزدم واقعاً هیچ چیزی بیشتر از قدم زدن کنار آن دختر نمیخواستم. انگشتانش سفت شدند. -وینک! به من نگاه کرد. -چه حسی داره؟ بزرگ شدن توی یه مزرعه کنار یه عالمه خواهر و برادر و مادری که فال تاروت میگیره چطوریه؟
شانه بالا انداخت: معمولی! یک لحظه مکث کرد. -مادرت نویسنده نیست؟ داشتن مادری که داستان میسازه چطوریه؟ من هم شانه بالا انداختم و گفتم: معمولی! وارد جزئیات نشدم و نگفتم مادرم و آلاباما ما را ترک کرده اند. دوست نداشتم خودم را ناراحت کنم. فکر کردم به هر حال وینک وقتی تمام تابستان مادرم و آلاباما را نبیند، خودش همه چیز را حدس میزند. خانهی ترسناک شیروانی دار رومن لاک در دیدرسمان قرار گرفت. چهار دودکش بلند در آسمان تاریک قد کشیده بودند. ایستادم و نفسی کشیدم. شاید به خاطر این بود که وسط جنگل و نزدیک خانه ای متروکه بودیم، از همه طرف با درخت محاصره شده بودیم و اگر جیغ میکشیدیم کسی
صدایمان را نمیشنید، ناگهان حس بدی به من دست داد، همه جا تاریک بود و سکوت سهمگینی بر فضا حکم فرما بود. صدای خندهای شنیدم. سپس یکی دیگر. صدای خفه ای به گوشم خورد. باز هم صدای خنده. سپس شعله ها را دیدم. شعلههایی نارنجی رنگ که در آسمان زبانه میکشیدند. بچهای از پشت یک دسته چوب بیرون آمد، لبخند میزد از همان لبخندهایی که وقتی یک پسر آتش روشن می کند میزند به دوروبرم نگاه کردم لعنتی! درست وسط یکی از مهمانیهای پاپی بودیم. مهمانیهای پاپی مهمانیهایی آرام و محرمانه بودند و مهمانهایش هم زندهای و چندتا چاپلوس دیگر بودند. مهمانیها در مکانهای جورواجوری برگزار میشدند …
- انتشار : 31/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403