کتاب زندگی کوتاه است
کتاب زندگی کوتاه است کتاب زندگی کوتاه است

کتاب زندگی کوتاه است

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب زندگی کوتاه است
نویسنده
ابی هیمنز
ژانر
عاشقانه، ادبیات معاصر، ادبیات داستانی
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
397 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب زندگی کوتاه است' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب زندگی کوتاه است اثر ابی هیمنز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

وقتی «ونسا پرایس» شغلش را رها می‌کند تا رویای سفرش به دور دنیا را دنبال کند، انتظار نداشت در یوتیوب، میلیون‌ها فالوئر به دست بیاورد که در لذت بردن او از لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش شریکند. برای او زندگی کردن به بهترین شکل ممکن، فقط یک شعار نیست. مادر و خواهرش هرگز به سن ۳۰ سالگی نرسیدند و ونسا خیال ندارد زندگی طولانی را حق مسلم خود فرض کند اما پس از اینکه خواهر ناتنی‌اش ناگهان سرپرستی نوزاد خود را بر عهده‌ی ونسا می‌گذارد، زندگی‌اش از «ماجراجویی روزانه» به «از این بدتر نمی‌شد» تبدیل می‌شود. آخرین کسی که ونسا انتظار دارد برای کمک به او ظاهر شود «آدرین کوپلند» همسایه‌ جذابش است؛ کسی که دورادور می‌شناسدش ولی ...

خلاصه کتاب زندگی کوتاه است

«آدرین» با صدای در زدن بیدار شدم. نگاهی به تلفنم انداختم ۷:۰۳ صبح را نشان می‌داد. چون شنبه بود، مجبور نبودم سرکار بروم و تصمیم داشتم تا دیر وقت بخوابم. لعنتی. احتمالاً یکی بود. دیشب چند بار پیامک زده بود تا حال سگ را جویا شود و من جواب پیامکش را نداده بودم. احتمالاً آمده بود اینجا که مطمئن شود خودکشی نکرده ام. روتختی را کنار زدم و دمپایی‌ام را پوشیدم و هری پاپینز از روی بالش کناری‌ام غرش کرد. اجازه داده بودم در تختم بخوابد. دیشب که او را در اتاق رختشویی گذاشته بودم نتوانسته بودم حالت شکننده و سردرگم نگاهش را طاقت بیارم. هنوز هم هر فرصتی گیر می‌آورد گازم میگرفت در را با انتظار دیدن دستیارم باز کردم،

ولی ونسا آنجا ایستاده بود. گریس را با کریری به جلوی بدنش بسته بود. -هی. بالبخند نگاهم کرد از دوشنبه یعنی پنج روز پیش که در آپارتمانش شام خورده و سریال اداره را تماشا کرده بودیم، ندیده بودمش. این هفته هر شب تا دیروقت سر کار بودم و دیگر در آپارتمانش را نزده بودم تا زباله‌ هایش را بیرون ببرم، چون وقتی رسیدم خانه نمی‌خواستم بیدارش کنم. گاه و بیگاه برایم میم‌های اداره را فرستاده بود؛ مثل لبخند کوچکی بود که هر چند وقت یک بار روی صفحه‌ی تلفنم ظاهر میشد تا غافلگیرم کند. خوشم می آمد گرچه اکثر اوقات آنقدر سرم شلوغ بود که جوابی نمی‌دادم به او لبخند زدم. -هی صبح بخیر. چشم‌هایش کمی سرخ بودند،

شاید دیشب خوب نخوابیده بود. بچه را تکان داد. -ببخشید پیامک نزدم این یجور سرزدن یهوییه. داشتم اطراف ساختمون قدم می‌زدم تو خونه کلافه میشم از جلوی درت رد شدم و تا به خودم اومدم دیدم دارم در می‌زنم. برای ساعت ۷صبح خیلی سرحال بود حس کردم لبخندم به چشم‌هایم رسید. پیژامه به تن داشت. شلوار پشمی با نقش گرینج روی آن. پیراهن خاکستری را زیر کریر بچه نمی‌دیدم ولی گل و گشاد بود موهایش را به شکل به هم ریخته‌ای بالای سرش جمع کرده بود و دمپایی‌های تک شاخ به پا داشت. ظاهرش شلخته بود و این به نحو عجیبی جذاب بود. برایم سؤال پیش آمد که دلیل واقعی قرار نگذاشتنش چه بود. چون بدون شک دلربا بود ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ