رمان ابریشم سرخ

عنوانرمان ابریشم سرخ
نویسندهناهید سلیمانخانی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه313
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان ابریشم سرخ اثر ناهید سلیمانخانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

در این داستان ، “عسل” دختر زیبایی است که دلداده پسرخاله‌اش “رضا”ست ؛ اما پدرش موافق ازدواج آن‌ها نیست و به اجبار عسل را به عقد مرد مسنی به نام “اسفندیار” درمی‌آورد . عسل چندی پس از ازدواج نسبت به رفتار نامتعادل همسرش و دوستان نابابش کنجکاو می‌شود . تا این‌که روزی دختری جوان به دیدن عسل می‌رود و خود را دختر اسفندیار معرفی می‌کند و …

خلاصه رمان ابریشم سرخ

دیوار آجری تب دار ، پیچک عاشق تشنه لب را پژمرده بود و گنجشک ها، به دنبال قطره ای آب در سطح حیاط سرگردان بودند. ماهرخ ته مانده ی آب حوض را با سطل به آجرهای پوسیده ی کف حیاط پاشید. بوی نم و خاک فضا را انباشت. فواره ها باز شدند و ماهی های گرما زده از کف حوض به سطح آب کوچیدند. عسل وارد حیاط شد. نگاهی به آسمان آبی کرد و سپس به در حیاط خیره شد.

صدای شرشرآب می آمد و او را در خلسه ای سکرآور فرو می برد. لب حوض نشست و پاهایش را در پاشویه گذاشت. آب حوض سرریز شد و تا مغز استخوانش را خنک کرد. چشم هایش بسته بودند و دل بی قرارش در تب و تاب دیدار رضا لحظه شماری می کرد که ماهرخ فریاد زد: -چرا تو آفتاب نشستی ؟ عسل هیچ صدایی نمی شنید به جز تکرار آخرین جمله ی محبوبش که از پشت تلفن قلبش را به تلاطم انداخته بود.

-نمیدونی دلم برای چشم های قشنگت چقدر تنگ شده! ماهرخ شانه هایش را تکان داد و پرسید: -خوابت برده؟ نگاه عسل از پشت پرده ی اشکی که چشم هایش را شفاف کرده بود به او دوخته شد. ماهرخ متعجب پرسید: -گریه کردی ننه؟ لب های صورتی رنگ و براق عسل با لبخند شیرین او از هم گشوده شدند و او گفت: -حالم خیلی خوبه. فقط حوصله ی اتاقم را ندارم. ماهرخ سر تکان داد و گفت : -بگو چشم انتظارم…

منیر خانم به دنبال ماهرخ به حیاط رفت عسل از پشت شیشه اتاق به در حیاط خیره شد. نفس در سینه اش حبس شده بود. شدت جریان خون در رگ های صورتش افزایش یافته و پوست صورتش را قرمز رنگ کرده بود.با خود اندیشید:کسی که پشت دره رضای منه که مدت ها چشم براهش بودم و با نبودنش دنیام تیره و تار بوده. بی اختیار بیاد روزی افتاد که برای خداحافظی به دیدار او آمده بود.با یاداوری آن روز تلخ سراپای وجودش یکپارچه غم و اندوه شد. قطره اشکی با فشار از گوشه چشمش بیرون ریخت و بر گونه اش لغزید.

بی درنگ لبخندی زد و از شوق دیدار رضا یکباره غم ها را از یاد برد. برای آخرین بار در آینه نگاه کرد. لباس ساده ای که به تن داشت همان بود که رضا دوست داشت. دوباره به پشت شیشه خزید و به حیات خیره شد. ماهرخ در را باز کرد. اندام مردانه و قدِ بلند رضا نمایان شد. منیرخانم یه سمت او رفت و در آغوشش گرفت، عسل بی اختیار و برای لحظه ای کوتاه، به مادر حسادت کرد. بعد نفس عمیق کشید و از اتاق خارج شد. ماهرخ بی وقفه وراجی می کرد و خوشحالی اش را با پرحرفی نشان می داد.

پیکر رضا درآغوش منیر بود و نگاهش سرگردانِ یافتن عسل، حال خود را نمی فهمید. سرانجام از آغوش منیر بیرون آمد و به سمت ساختمان دوید. عسل نیز به راهرو رسیده بود، هر دو به سوی یکدیگر در حرکت بودند. همین که چشم رضا به عسل افتاد، خشکش زد و زبانش بند آمد. آن همه حرفی را که برای گفتن در ذهن انباشته بود، به یکباره از یاد برد. واژه ها از ذهنش گریختند و تنها نگاه بود که همه ی گفتننی های چند سال دوری از او به چشم های روشن و شفاف عسل منتقل می کرد.

عسل ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت. رضا نیز به فاصله ی چند قدمی او ایستاد. او که دیوانه وار عسل را دوست داشت از دیدن اشک های سیل آسای وی کلافه شد و فریاد زد:« بس کن! چرا گریه می کنی؟» سپس به اون نزدیک شد و آهسته گفت:« کاری نکن که بزنم به سیم آخر!» منیر خانم و ماهرخ به آن دو نزدیک شدند. عسل، دور از چشم آنان و برای لحظه ای کوتاه، دست رضا را گرفت که لرزشی خفیف بر سراپای وجود هر دو مستولی شد. بی تابی در چهره ی هر دو نمایان بود.

ماهرخ آهسته گفت:« خانم جان یک دَقِه بیا آشپزخونه.» منیر خانم، از حالت نگاه ماهرخ، حدس می زد که می خواهد به بهانه ای او را از آن جا دور کند. به عسل گفت:« رضا رو ببر اتاق پذیرایی. چرا خشکت زده؟» و به آشپزخانه رفت. وجود عسل یکپارچه آتش بود.اشتیاق در آغوش کشیدن رضا لحظه ای رهایش نمی کرد. به پشت در اتاق پذیرایی خزید و آهسته گفت:« رضا… بیا!…»

رضا به آشپزخانه خیره شد و گفت:«عسل، حالا نه!» عسل التماس کنان گفت :« فقط یک دقیقه! » نفس در سینه ی رضا حبس شد. وسوسه در آغوش کشیدن عسل وجودش را به آتش کشیده بود؛ ولی نگاه های کنجکاو منیر خانم مانع از حرکتش می شد. در ده روز اخیر همه ی وقتش به نقشه کشیدن برای تنها ماندن با عسل سپری شده بود.نگاه های مشتاق عسل به او قدرت داد.

در یک چشم به هم زدن به سمت او رفت. آغوش بازِ عسل که پر از نیاز با او بودن بود، جسم تبدار رضا را در خود جای داد؛ ولی افسوس که این هیجان بیش از لحظه ای بسیار کوتاه نپایید. صدای پای منیر خانم او را واداشت از رضا فاصله بگیرد. بدنش بی حس و گلویش خشک شد. عسل که همان یک دقیقه تماس ساده و شتاب زده به اندازه تمام روزهای جدایی آرامش ساخته بود، با دست های سست و بی رمق سینی چای را از دست مادر گرفت.

دیدگاه کاربران درباره رمان ابریشم سرخ
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها