رمان آرتیست
عنوان | رمان آرتیست |
نویسنده | مریم عباسقلی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2860 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان آرتیست از نویسنده مریم عباسقلی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
من یونا جم، سوپراستار مطرح و معروف، تک پسر امیر خسرو جمم. پدر من بزرگترین کارگردان کشوره.من یوناام، کسی که زندگیاش رو پر کرده از دخترهای رنگارنگ تا شاید بتونه اون خلا بزرگ و حس پوچیاش رو پوشش بده. من هرچیز و هرکسی رو که بخوام به دست میارم. دلم هیچوقت برای هیچکدوم از دخترهایی که تنشون رو خیلی راحت بهم فروختن نریخته. اما من عاشق میشم. عاشق دختری که عقد کردهی کس دیگهایه! پدرم، امیرخسرو میگه اون برای تو کمه.میگه تو حق نداری بهش فکر کنی اما من برای اینکه مال خودم بکنمش، هرکاری میکنم.حتی…آرتیست، مثلث عشقی، عشق پسر، یا معشوقهی پدر؟!
خلاصه رمان آرتیست
کت آبی نفتی اش را همانطور که آویزان روی چوب لباسی بود، مقابل تنش گرفت و در آیینه به خودش نگاه کرد. این رنگ به پوست سفید و چشم های دورنگش می آمد. رنگ آبی که می پوشید آبی چشم راستش بیشتر خودنمایی میکرد و سبز چشم چپش اما نه. انگار فقط وحشی تر میشد. صدایش را بالا برد.
– مامان، ساناز، آبی نفتی که برای عروسی پسر خاله اعظم پوشیده بودم خوبه؟
زهراخانم صدایش را بالا برد.
– وای خدا منو مرگ بده از دست این دختر، آخه مگه عروسیه؟ نه بگرد یه سارافونی چیزی پیدا کن.
چشم هایش را در کاسه چرخاند و کت را روی تختش انداخت و بیرون رفت. زهرا خانم و ساناز، متوجه حضورش نشدند و ساناز
یکریز با صدای آرام حرف میزد.
– مامان، فرق داشت، به خدا قضیه ی من و حسین با آذر و مهدی فرق داشت.
آذر از سر لج میخواد جواب مثبت بده. زهرا خانم ملاقه را در قابلمه ی آش ویارانه ی ساناز چرخاند و پشت چشم برایش نازک کرد.
– واه مادر، چرا همچین میگی؟
خانواده ی دیده و شناخته نیستن که هستن، مهدی پنج ساله تمومه، نمیخوادش، که میخوادش. دستشون به دهنشون نمیرسه که میرسه، پسره سربازی نرفته و کار و بار نداره، که الحمدلله همه
کاراش رو حساب کتابه، دیگه تو چی میگی؟
ساناز یک پایاش را بر زمین کوبید.
– به خدا آذر مهدی رو دوست نداره، مامان هنوز متوجه نشدی؟ این همیشه نمیگفت طرف من نباید زیر فوق لیسانس باشه؟ چیشد که به مهدی دیپلم فنی رضایت داده؟
– نه به درس خوندن نیست، آذر داره عقل میکنه دورت بگردم، آقایی مهدی رو دیده دکترا داشته باشه و آدم نباشه خوبه؟
– مامان آذر داره بچگی میکنه.
از پشت سرش درحالی که میخندید گفت:
– من بیست و سه سالمه، تویی که هجده سالگی زن حسین شدی نباید این حرف رو بزنی آبجی بزرگه.
کنار سینک ظرفشویی رفت و خیار شسته شده ای از داخل سبد برداشت و گازی به آن زد و گفت:
– بگو نمیخوام خواهرم بشه جاری ام…
این مطلب فقط یک معرفی از اثر می باشد، لینک دانلود قرار نمی گیرد
- انتشار : 09/03/1400
- به روز رسانی : 01/12/1403