رمان در سایه سار بید
عنوان | رمان در سایه سار بید |
نویسنده | پرن توفیقی ثابت |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1735 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان در سایه سار بید اثر پرن توفیقی ثابت به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آن وقت ها که دخترک سرخوش خانه باغ بودم ،صبح های بهاری برایم رنگ و بوی دیگری داشت، به باغ که میرفتم، از دیدن شکوفه های تازه جوانه زده جیغ شادی سر میدادم، اولین کسی هم که با فریادم خبر می کردم ،آقاجان بود، تا بیاید و به شکوفه ای که تازه از دل شاخه ی خشک دیروز سر برآورده نگاه کند، آقاجان هم هر بار با متانت مخصوص خودش می آمد؛ آسه آسه و عصا زنان، خاطره ی لبخند مهربان و دستی …
خلاصه رمان در سایه سار بید
امروز از آن روزهای بلند شدن از دنده چپ است از آن روزها که بین من و آلان جرو بحث غوغا می کند و هر کداممان به نوعی منتظر اشاره ایم تا دندان تیز کرده نشان آن یکی دهیم از وقتی بلوغ مرا دخترکی زود رنج تر از اطرافیانم کرد، ترکش این فراز و فرودهای هورمونی بیشتر از همه دست و پای نزدیکانم بالاخص آلان را زخمی کرده، البته بحث های دیشب هم مزید بر علت شد تا تمام خواب های پریشانم، لبریز باشد از کابوس های بی در و پیکر نتیجه و از شانه راست به چپ شدن هایی که هیچ سودی نداشت و تلاش
نفهمیدم کی صبح آمد و صدای آلان با جمله ی “اگر واسه بیدار کردنت قرار نیس فحش بخورم، پاشو” بیدارم کرد؟ از همین جمله پیدا بود که شمشیرش را حسابی از رو بسته، من هم به تلافی جمله اش، خیلی لفت دادم برای حاضر شدن در پوشیدن مانتو خوش برش طوسی روشنم حسابی دست و دلبازی کردم چون آلان معتقد است استفاده از رنگ روشن برای شرکت مناسب نیست شال طوسی گلبه ای هم کادوی تولد پارسالم، از طرف یکی از شاگردان با محبتم است. خوب که حرصم میخوابد به سمت پله ها روان
میشوم. دیدن سه مشین چی در کنار هم لبخند را به لبانم بر می گرداند. آلان با حفظ اخم ابروهایش تلاش دارد عموسهراب را متقاعد کند و آراز تکیه داده به در شیشه ای آشپزخانه خیره مانده به حیاط پشتی. نزدیک عمو میشوم و نیمرخ با محبتش را میبوسم صبح بخیرم پشت نگاه خیره آلان و چشمک آراز گم می شود بی توجه برای خودم چای میریزم و جواب سوال های عمو را در مورد اتفاق دیشب و وضیعت پایم میدهم. آراز از منظره دل میکند و روی صندلی های نیمکت مانند آشپزخانه سر میخورد بغل دستم …
- انتشار : 15/12/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
قلمی زیبا و روان
اما زیبایی داستان، برای مرفهین کم درد…
بسیار زیبا
بسیار زیبا و دلنشین بود.ممنون از نویسنده عزیز🌹🙏
رمان خوب و سرگرم کننده ای بود.