رمان قلب طلایی
عنوان | رمان قلب طلایی |
نویسنده | زهرا اسدی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 273 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان قلب طلایی اثر زهرا اسدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پدر آذر افسر نیروی دریایی است که از شمال به بوشهر منتقل میشود، آذر برای عیادت از مادربزرگ مریضش به آبادان میرود در هواپیما با مهرداد آشنا میشود، در بیمارستان آذر دوباره مهرداد را میبیند و متوجه میشود که خواهر او پرستار است، همان شبی که قرار بود خانواده مهرداد به خانه پدربزرگ بروند جنگ آغاز میشود و مهرداد آذر و پدربزرگ و مادربزرگ را به همراه خانواده خودش به بوشهر میبرد! هر بار که مهرداد تصمیم میگیرد برای خواستگاری آذر برود اتفاقی مانع میشود تا آنکه او که خلبان هواپیمای جنگی است برای ماموریت میرود و مفقود الاثر میشود، آذر سالها به انتظار بازگشت او میماند تا آنکه …
خلاصه رمان قلب طلایی
برای اولین بار بود که فاصله آبادان تا بوشهر را زمینی طی میکردم تاریکی شب پرده سیاه خود را بر همه جا کشیده بود همگامی که نگاهم با ظلمت خو گرفت دانستم که دو طرف جاده بیابان ها و شنزارها در آغوش گرفته است مادربزرگ و خانم کاشانی با هم سرگرم گفتگو بودند و از حملات بیرحمانه هواپیماهای عراقی صحبت میکردند مادر بزرگ میگفت: خاطرم هست جنگ شهریور بیست وقتی قوای بیگانه وارد ایران شدند با آنکه کشت و کشتاری به آن صورت در بین نبود بازهم مردم به قحطی و بدبختی افتادند هیچوقت آن
روزهای سخت را فراموش نمیکنم. آقای کاشانی دخالت کرد و گفت ما که طالب جنگ نیستیم این حمله ناجوانمردانه و بی خبر صورت گرفت و ما هیچ چاره ای جز مقابله به مثل و دفاع از خود نداریم نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم که آنها هر کاری دلشان میخواهد انجام بدهند این وسط پای ابرو و حیثیت یک مملکت در میان است. خانم کاشانی با لحن افسردهای پرسید: آخه این پدرسوخته ها چه منظوری دارند؟ پسرش در پاسخ گفت: هر چه هست پای شخص سومی هم در کار است و الا عراق جرات نمیکرد علیه ما
دست به اقدامی بزند. مریم با لحن معترضی گفت: همه بدبختی ما از همان هاست خودشان یک گوشه مینشینند و کشورهای کوچک را به جان هم میاندازند. مادربزرگ نفسی از سینه بر کشید و با لحن ناراحتی گفت: الهی باعث و بانی این جنگ خیر نبیند. چهار ساعت از زمان حرکتمان میگذشت همگی خسته بنظر میرسیدیم از فاصله نسبتا دور نور ضعیفی سوسو میزد نگاهم به آنجا بود که صدای آقای کاشانی را شنیدم: چند دقیقه دیگر به یک سالن غذاخوری میرسیم بعد از کمی استراحت و صرف شام دوباره حرکت میکنیم …
- انتشار : 16/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403