رمان میکائیل

عنوانرمان میکائیل
نویسندهپرستو اسحقی
ژانرعاشقانه، بزرگسال
تعداد صفحه1209
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان میکائیل اثر پرستو اسحقی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

میکائیل آتش نشانی که بعد از سال‌ها زندگی مشترک با عشق و همسرش شراره، اصرار زیادی به داشتن فرزند دارد، ولی شراره مخالف است، ترس از بهم ریختن اندام و از دست دادن حرفه‌ مدلینگ که بتازگی به دست اورده شراره را وادار کرده تا در برابر این خواسته‌ی به حق همسرش، مقاومت کند، و پیشنهادی به میکائیل بدهد که …

خلاصه رمان میکائیل

پارمیدا روی تخت نشسته بود و به شراره که آرایش می‌کرد چشم دوخته بود و به حرف هایش گوش می‌داد. -دیشب باهام جوری بد رفتار کرد که انگار از گوشه‌ی خیابون جمعمم کرده بود. -خب من هم به تو هم به میکائیل حق میدم آخه شما دوتا وصله‌ی تن هم نبودید شراره اون زن گرفته و بعد از چندسال دلش بچه می‌خواد توام نمی‌خوای بخاطر بارداری عضله هات بهم بریزه!! -مردی که عاشق زنشه باید هرچی اون گفت بگه چشم. پارمیدا پا رو پا انداخت و دهانش را کج کرد: والا من از اون بدبخت جزء چشم و تلاش برای خوشبختیه تو ندیدم توام زیادی بی‌انصافی.. رژ را روی لب‌هایش کشید و با

اخم از آیینه به پارمیدا چشم دوخت: من نمی‌فهمم تو دوست منی یا میکائیل؟! از روی تخت بلند شد و کنارش ایستاد و دست روی شانه اش فشرد: من دوست توام.. همون پنج سال پیش هم بهت گفتم میکائیل جفت تو نیست اون از خانواده‌ی مذهبی با رسم و رسوم خودشونه توام یک دختر آزاد که اصلا بهشون سازگاری نداری‌ -گمشو مهم علاقه است و گرنه ما با تفاوت ها کنار اومدیم. -واقعا کنار اومدید؟ پس چرا وضع زندگیت اینه؟! -بسه پارمیدا امشب رو هم مثل دیشب زهرم نکنید. پاشو بریم… -بهش گفتی میری تولد؟ -نه باهاش قهرم. پارمیدا هر دو دستش را بالا آورد. -اوه من حوصله‌ی بحث و

جنجال ندارم شرار قهری پیامک بفرست براش بعدا یقه من و داداشم رو نگیره ها… بازوی اش را گرفت و پشت سرخودش از اتاق بیرون کشید. -سرم رفت از بس حرف میزنی پارمی. پارمیدا جلو و او در صندلی عقب جای گرفت. -سلام شراره خانم.. چه عجب شما رو زیارت کردیم. -سلام خوب هستید؟! شما چرا زحمت کشیدید؟ خودمون با آژانس می‌رفتیم! بهزاد استارت زد و با صدای موزیک را بالا برد. -منم دعوتم شراره خانم. نگاه غضبناکش را به پارمیدا که بر تنش تکان‌‌های ریزی میداد دوخت و سری به تاسف تکان داد ماشین را در پارکینگ خاموش کرد و نگاهی به دسته گل انداخت و آن را در دست گرفت …

دیدگاه کاربران درباره رمان میکائیل
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها