دانلود رمان اوهام اثر بهاره حسنی
دانلود رمان اوهام اثر بهاره حسنی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نیکو در بیمارستان به هوش میاید در حالی که همه حافظه اش را از دست داده! به گفتهی درمانگرش، نیکو قبل از حادثه هم دچار مشکلات روانی بوده است! او به خونه برمیگردد ولی قتل های زنجیره ای که اتفاق میافتد، باعث میشود نیکو به یاد بیارود که …
خلاصه رمان اوهام
برگشت به خانه اصلا آن چیزی نبود که فکرش را میکردم من هنوز به شدت گیج بودم هنوز در زمان خواب رویاهایم از این طرف به آن طرف مثل یک گردباد در حال چرخش و تغییر یافتن بود. در یک لحظه از درون یک رویای شیرین مستقیما به درون یک کابوس پرت میشدم. خوابها بدون معنا و مفهوم بودند بدون هیچ ردی از گذشته ام. مثل این بود که من به عنوانی شخصی غریبه در خواب یک نفر در حال پرسه زدن هستم و بعد در کمال نگرانی و وحشت متوجه میشدم که این خودم هستم که انقدر برای خودم غریبه هستم که هیچ ردی از اشنایی را نمیتوانم دنبال کنم و به نور برسم دست و پا زدن در خوابهایم انرژی زیادی را از من میگرفت و مرا
بیش از پیش پریشان تر میکرد سعی میکردم تا بیشتر بیدار بمانم اما شدنی نبود. با داروهایی که به من تزریق میشد من حالا بیشتر گیج و خواب الود بودم و بعد.. زمانی پیش آمد که این حس خودم نبودن و داشتن حسی مثل بیرون بودن از کالبد و بدنم در بیداری هم تکرار میشد ذهنم کاملا بسته شده بودو من واقعا حس میکردم که در وجودم نیستم. گاهی به دستانم نگاه میکردم و فکر میکردم که چقدر نا اشنا هستند و گاهی حتی صداهایی میشنیدم که فکر میکردم متعلق به شخص دیگری است نه شنیده شده توسط گوش های خودم. در ماشین به خیابانها خیره شده بودم خیابانها غریبه نبودند. اما جوری بود مثل اینکه حس میکردم سالها است این
خیابان ها را ندیده ام. مردم و سطح شهر برایم دور و غریبه بودند. بیشتر در صندلیام فرو رفتم فرحان کنار دستم نشسته بود و مردی رانندگی میکرد. با هم مکالمه ای معمولی داشتند. راجع به ترافیک و اب و هوا فرحان همچنان فاصله اش را با من حفظ کرده بود. در مدت بستری بودنم روزی یک بار به ملاقاتم می آمد و هر بار چند دقیقه میماند و بعد بدون آن که چیزی بیشتر از یک احوالپرسی ساده گفته باشد، آن جا را ترک می کرد. حالتش هنوز سرد و دلخور بود اینکه چه اتفاقی افتاده بود که او را این همه دلخور کرده بود، چیزی بود که نمیدانستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و متوجه شدم که کم کم از شهر فاصله گرفته ایم. سعی کردم تا …