رمان سووشون

عنوانرمان سووشون
نویسندهسیمین دانشور
ژانرعاشقانه، اجتماعی، سیاسی، تاریخی، درام
تعداد صفحه306
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان سووشون اثر سیمین دانشور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

سووشون ، داستان زیبا و بی‌نظیر سیمین دانشور ، داستان مبارزه ، امید و مقاومت است . داستان زندگی یوسف که مانند سیاوش ، مظلومانه کشته می‌شود و کسی برایش به سوگ نمی‌نشیند . نام این کتاب ، که همان سوگ سیاوش است ، نام مراسمی در ایران پیش از اسلام است که در سوگ و عزای سیاوش برگزار می‌شده . این داستان دلنشین و زیبا ، با نثر روان و ساده‌اش ، تا به حال بارها تجدید چاپ شده است و نمونه‌ای از یک داستان عالی و البته محبوب ایرانی به شمار می‌رود . این رمان جاودان به زندگی خانواده‌ای ایرانی در زمان اِشغال کشور توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم می‌پردازد . داستان در شیراز می‌گذرد ؛ شهری که یادآور تصاویری از تخت جمشید ، شاعران بزرگ ، صوفی‌ها و کوچ‌نشینانی است که در گستره‌ای از هیاهوها و فراز و نشیب‌های تاریخی زندگی کرده‌اند .
زری ، همسر و مادری جوان است که علاوه بر مواجهه با آرزوی داشتن یک زندگی خانوادگی سنتی و نیاز برای یافتن هویت فردی ، تلاش می‌کند تا به طریقی با همسر کمال‌گرا و سخت‌گیر خود کنار آید . دانشور در این کتاب با نثر جذاب و دلپذیر خود ، تم‌ها و استعاره‌های فرهنگی را به کار می‌گیرد .
رمان سووشون ، اثری منحصر به فرد است که چارچوب‌ها و محدودیت‌های زمانه‌ی خود را می‌شکند و نام خود را به عنوان یکی از ضروری‌ترین آثار برای درک تاریخ معاصر ایران مطرح می‌کند . به‌طور هم‌زمان سیاسی ، عاشقانه ، تاریخی و #ساختگی است ! رمان سووشون ، در واقع تحسین برانگیزترین رمان سیمین دانشور است . این رمان اولین رمان به زبان فارسی است که توسط یک زن ایرانی نوشته شده است . به همین ترتیب می‌توان گفت که اولین رمانی‌ست که وضعیت زن‌ها را از حالتی که در رمان‌های سنتی بودند ، خارج می‌کند . به جرات می‌توان گفت که غیرممکن است این رمان خوش‌قلم را به دست بگیرید و خواندن ادامهٔ آن را بیخیال شوید . قلم زیبا و غنی نویسنده در کنار ماجراهای عاشقانه ، سیاسی و هیجان‌انگیزی که زری و یوسف سپری می‌کنند ، تا آخرین ورق از کتاب ، شما را با خود همراه می‌کند .

خلاصه رمان سووشون

آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنف‌هاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر مي‌كند و مي‌گويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري مي‌كشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي مي‌كنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند.

زري در اين مراسم اول از همه خانم حكيم و «سرجنت زينگر» را ديد. خانم حكيم به سرجنت زينگر توضيح داد كه هر سه بچه زري (خسرو، مينا و مرجان) از دست او مي‌باشد. زري از قبل سرجنت زينگر را مي‌شناخت كه قبلاً مأمور فروش چرخ خياطي سينگر بود كه با نام «مستر زينگر» هفده سال در شيراز زندگي مي‌كرد ولي همين كه جنگ شد مستر زينگر يك شبه لباس افسري پوشيد ویراق و ستاره زده و نشان داد كه هفده سال به دروغ زندگي مي‌كرد. خانم عزت‌الدوله هم در مراسم بود، طبق معمول وقتي حاكمي به شهر مي‌آمد او فوري مشير و مشار خانواده‌اش مي‌شد.

زري كه مراسم را نگاه مي‌كرد يك دفعه گيلان تاج دختر كوچك حاكم آمد و گوشواره‌هاي زري كه يادگار مادرشوهرش بود را امانت خواست كه عروس بيندازد و فردا پس بدهد. زري چون چاره‌اي نداشت با ناراحتي آن‌ها را داد ولي مي‌دانست ديگر نخواهد آنها را ديد.

زري تا آن لحظه متوجه حميدخان نشده بود، خواستگار سابقش بود و ازش خوشش نمي‌آمد و به قول خودش شانس آورد كه يوسف همان وقت از او خواستگاري كرده بود و گرنه برادر و مادرش گول زندگي خوب آنها را مي‌خورند. مراسم كه شروع شد افسران اسكاتلندي و هندي با زنها شروع به رقصیدن كردند در صورتي كه مردهایشان نشسته بودند و نگاه مي‌كردند، تنها كسي كه نرقصيد مك‌ماهون بود كه فقط عكس مي‌گرفت.

يوسف از زري خواست كه بروند، همين كه خواستند بروند مك ماهون پيدايش شد و شروع به صحبت كرد و يك قصه گفت كه زري از آن قصه خوشش آمد، و بعد برادر شوهرش ابوالقاسم‌خان آمد و با يوسف صحبت كرد و او را نصيحت كرد كه با اجنبي‌ها در نيافتد كه به نفع خودش نيست. يوسف تنها كسي بود كه محصولات خود را به اجنبي‌ها نمي‌فروخت بلكه به مردمان خود مي‌داد و مي‌خواست اينجوري اعتراض خود را نشان دهد. ابوالقاسم‌خان از زري خواست كه فردا عصر به جشن بيايد و خسرو ه را هم دعوت كرده‌اند. ولي زري گفت «فرداشب، شب جمعه است، مي‌دانيد كه من نذر دارم».

ولي ابوالقاسم به زري التماس كرد كه فردا بيايند. يوسف و زري به خانه آمدند و خود را براي خوابيدن آماده كردند. آنها قبل از خوابيدن با هم در مورد مراسم صحبت كردند و موضوعاتي كه پيش آمده بود. زري كه از كارهاي يوسف خسته شده بود به گريه افتاد و گفت: «جنگ را به خانه من نيار، چون مملكت من همين خانه است». زري موقع خواب همه چيز را فراموش كرد حتي آن گوشواره‌ها را.

صبح روز بعد كه پنجشنبه بود زري از خواب بيدار شد و به تالار آمد و خواهر شوهرش كه فاطمه خانم بود را ديد كه پشت سماور نشسته و دارد به دوقلوها (مينا و مرجان) صبحانه مي‌دهد. زري نذري را كه شب جمعه داشت را به خاطر فرزندانش كرده بود. چون باريك اندام و سخت‌زا بود و به خاطر همين سر زايمان خسرو نذر كرد كه براي ديوانه‌ها نان خانگي و خرما ببرد و براي دوقلوها نذر كرد كه براي زندانيها هم همان كار را بكند. عمه‌خانم چاي ريخت و جلوي زري گذاشت و پرسيد كه چه خبرها بود و زري كدورت بين برادران را گفت. اما عمه خانم هم يوسف را مي‌شناخت و هم ابوالقاسم را و مي‌دانست كه حق با كيست، و مي‌دانست كه ابوالقاسم‌خان مي‌خواهد وكيل شود و براي اين كار بايد با آنها همكاري كند. در اين بين خسرو هم آمد و صبحانه خورد تا آماده شود به مدرسه برود. خسرو يك كره اسب داشت به نام سحر كه خيلي دوستش داشت و هر صبح قبل از مدرسه به او سر مي‌زد.

زري مشكل مهماني شب را كه در پيش داشت را به عمه خانم گفت و بلاتكليفي خود را در نذرش. اما عمه خانم گفت كه خود تو ناراحت نكن، از حاجي محمدرضاي رنگرز مي‌خواهم كه با غلام بروند دارالمجانين و خودم هم با حسين آقاي عطار هم مي‌رويم زندان. سكينه هم آمده و دارد نام مي‌پزد. در اين بين صداي در مي‌آيد، زري فكر مي‌كند كه گوشواره‌ها را از خانة حاكم آورده‌اند ولي بعد از باز شدن در ديد كه ابوالقاسم خان است.

دیدگاه کاربران درباره رمان سووشون
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها