رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود

عنوانرمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود
نویسندهفردریک بکمن
ژانراجتماعی، روانشناسی، درام
تعداد صفحه34
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود اثر فردریک بکمن به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

کتاب پیش‌رو نمایی تکان دهنده است از مردی سالخورده که تلاش می‌کند خاطره‌هایی که دائما به دلیل آلزایمر از میان انگشتان او لیز می‌خورند را حفظ کند. این داستان درباره‌ی ترس است و درباره‌ی عشق و اینکه چطور این دو اغلب دست در دست هم پیش می‌روند و در نهایت درباره‌ی زمان است، وقتی که هنوز مالک آن هستیم. این رمان، داستانی است درباره‌ی خاطره‌ها و گم شدنشان. یک نامه‌ی عاشقانه است و در عین حال خداحافظی آهسته‌ی یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش …

خلاصه رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود

روی علفها نشسته اند، او و زن پدربزرگ می‌گوید: تد از دست من عصبانيه عشق من. «از دست تو عصبانی نیست، از دست کائنات خشمگینه. خشمگینه چون دشمن تو چیزی نیست که بتونه باهاش بجنگه.» -کائنات بزرگتر از اونه که بشه باهاش سر جنگ داشت، یه خشم بی پایان. کاش اون.. «بیشتر شبیه تو بود؟» -کمتر، کمتر شبیه من بود کمتر عصبانی بود. «هست فقط غمگین تره یادت میاد وقتی کوچیک بود و از تو پرسید چرا آدما به فضا رفتن؟» -آره، گفتم چون آدم‌ها ذاتاً ماجراجو هستن. ما ناچاریم جستجو کنیم و کشف کنیم این طبیعت ماست. «ولی دیدی که ترسیده پس اضافه کردی تد ما به این

دلیل که از بیگانه ها می‌ترسیم به فضا نمی‌ریم این کار رو می‌کنیم چون از تنهایی می‌ترسیم. تنها بودن تو کائنات به این بزرگی خیلی ترسناکه.» -من اینو گفتم؟ چقدر باهوش بودم «احتمالاً از کسی کش رفتی!» -احتمالاً! «حتماً تد هم الآن به نوآ همین رو میگه.» -نوا اصلاً از فضا نمی‌ترسه. «-چون نوآ به من رفته، به خدا اعتقاد داره.» پیرمرد روی علف‌ها دراز می‌کشد و به درختان لبخند می‌زند. زن برمیخیزد و از پرچین عبور می‌کند طول قایق را می‌پیماید و دستی به آن می‌کشد. زن یادآوری می‌کند «یادت نره باز هم سنگ زیر لنگر بذاری نوآ خیلی سریع قد می‌کشه.» کابین قایق جایی که سال‌ها اتاق

کارش بود در نور سپیده دم کوچک به نظر می‌رسد، اگرچه همیشه برای همۀ افکار بزرگ او جا داشت چراغ‌ها هنوز همان جا هستند همان‌ها که بیرون کابین از میخ آویزان کرده بود تا نوآ اگر خواب بد دید و خواست بابابزرگش را پیدا کند بتواند. حجم درهمی از حباب‌‌های سبز و زرد و بنفش انگار که بابا بزرگ موقع آویزان کردنشان جیش داشته! نوا وقتی دیدشان زد زیر خنده. وقتی که بخندی دیگر از رد شدن از باغ‌ های تاریک نخواهی ترسید زن کنارش دراز می‌کشد! آه می‌کشد! «اینجا همونجاییه که ما زندگیمونو ساختیم هر چیزی که داشتیم. این هم جاده ای که توش به تد دوچرخه سواری یاد دادی …

دانلود رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود
0.98 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها