رمان آتشگر گیتی
عنوان | رمان آتشگر گیتی |
نویسنده | ملینا نامور |
ژانر | عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، معمایی |
تعداد صفحه | 185 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان آتشگر گیتی اثر ملینا نامور (نویسنده انجمن رمان بوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
گیتی دختری رنج کشیده که با فهمیدن ازدواج آتش با خواهرش دل شکستهتر از قبل به زندگی ادامه میده، اما این بین خ*یانت خواهرش درد بیشتری رو براش فراهم میکنه، تا جایی که تصمیم میگیره زندگی همه رو به آتش بکشه و ناخواسته باعث دل شکستگیهای زیادی میشه، در این بین آتش تصمیم داره واقعیت بزرگی رو به گیتی بگه …
خلاصه رمان آتشگر گیتی
امروز باید حتما پیش سونیا میرفتم تا چکم کنه، برای همین صبح بلند شدم و رفتم پیشش. وقتی فهمیدم هنوز اون مشکل شوک و اعصاب رو دارم ناراحت شدم ولی وقتی بهم گفت دیگه خبری از سرطان نیست و کامل خوب شدم، تونستم کمی بخندم. به سمت خونه رفتم. با رسیدنم به خونه و فهمیدن این که پدربزرگ خانواده پرداد رو دعوت کرده عصبانی سمت اتاقم رفتم. شومیز آبی و شلوار سفیدم رو پوشیدم موهام رو جمع کردم آرایش جمع و جوری انجام دادم و بعد رفتم پایین. از سر و صدا معلوم بود اومدن آروم رفتم پایین و به مامانش، باباش و خواهرش پریا سلام دادم. بعدم خیلی ریلکس نشستم و به حرفاشون گوش دادم. فقط میدونستم باید ازدواج کنم چه با علاقه
چه بیعلاقه چه با عشق قدیمی چه بیاون. حتی به پرداد نگاهم نکردم. نمیدونستم با خودم چند چندم، میدونستم اون بی چاره هم در عذابه! یهو آقای قربانی پدر پرداد جمع رو به دست گرفت و شروع کرد. -آقای رادمهر عزیز نمیدونید من چقدر خوشحالم این دو تا جوون با عشق پاکشون باهم ازدواج کردن. به این که میخواست دل پدر بزرگ رو به دست بیاره خندیدم و با پوزخند بهشون خیره شدم، عشق پاک؟ مسخرهست تو این دنیا هیچ عشق پاکی وجود نداره. پدر بزرگ یک دفعه با اخم گفت: من هم خوشحالم جناب اما یادتون باشه هنوز فقط نامزدن و اگه خدایی نکرده… آقا پرداد گل به دختر من نازکتر از گل بگه کلاهمون تو هم میره. يهو آقای قربانی خندید و با چاپلوسی
گفت: نه بابا… اگه پرداد همچین کاری کرد شما خودتون خفش کنید! ریز خندیدم. ولی یهو غم بزرگی دلم رو گرفت! اون کسی که باید خفش میکردن من بودم. من بودم که داشتم خونش رو تو شیشه میکردم و آزارش میدادم. من بودم که تکلیفم با خودم روشن نبود، من بودم! آقای قربانی دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت: خب میدونم که الان حوصلشون از حرفای ما سر رفته به هر حال جوانن دیگه به نظر من بهتره برن تو اتاق و یه کم با هم صحبت کنن تا بیشتر آشنا بشن باهم، آقای رادمهر شما نظرتون چیه؟ پدر بزرگ سرش رو تکون داد و با تکون ابروهاش بهم گفت برم اتاق، پشت سرمم پرداد بلند شد و باهام اومد. با وارد شدن به اتاق دستم رو گرفت. خون توی رگهام یخ زد …
- انتشار : 26/12/1403
- به روز رسانی : 26/12/1403