رمان سرگشته ی ناز
عنوان | رمان سرگشته ناز |
نویسنده | ملیحه جلیلاوی |
ژانر | عاشقانه، کلکلی |
تعداد صفحه | 630 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان سرگشته ی ناز اثر ملیحه جلیلاوی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نازلی تبریزی دختریست درد کشیده که تصور می کند حتی خدا هم فراموشش کرده است، با بازگشت غریبه ای آشنا به زندگی تاریکش این تاریکی فزونی می یابد و گذشته همیشه مجسم برای نازلی قصه مجسم تر می شود، حال این بازگشت قرار است پیامدهایی به دنبال داشته باشد، پیامدهایی از تلخی و شیرینی، از غم و شادی، از عشق و عشق و در آخر عشق…
خلاصه رمان سرگشته ی ناز
کاش قدرت و شهامتش را داشتم تا خود را از این دنیا خلاص کنم. کاش قدرت مقابله با نیروی عظیم و قدرت خداوند را داشتم.. من از مرگ نمی هراسم.. آدمی که هیچ داشته ای ندارد مرگ برایش خنده دار ترین لغت دنیاست!.. اما.. من از بالایی هم نمی ترسم. من از ترسیدن از خالقم نفرت دارم.. من از او نمی ترسم.. چون او ترسناک نیست.. خودش گفته است که ترسناک نیست.. می گوید من ارحم الراحمین هستم.. ترس من در همین مرکز واقع شده. می ترسم همان طور که در هستی عذاب دیدم در
نیستی عذاب هایم الیم باشند.. و بزرگترین ترس همین معلق ماندن بین دنیا و آخرت است.. دلم نمی خواهد تا قیامت روحم سرگردان دنیا باشد.. اگر بخواهم بمیرم باید خدا جانم را بگیرد! دلم رهایی می خواهد.. رها از کل تعلقات دنیا و آخرت.. ولی.. گویی این هم برای من امکان پذیر نیست! وقتی دیدند مصمم هستم که تنها باشم هر دو سری از افسوس تکان دادند و بیرون رفتند. آن ها هم دیگر درکم نمی کردند. برایشان ناشناخته ای عجیب شده بودم. این روزها حتی خودم، خود را درک نمی کردم..
نمی دانستم دردم چیست.. لعنتی از بس که دردهایم زیاد بودند! روزهایی در زندگی هست که دلت می خواهد فقط سکوت کنی.. فقط کور شوی.. فقط کر شوی و در دنیایی دگر که خالی از این همه تنش است وارد شوی… این را پریای عزیزم و آیلی دیگر درک نمی کردند.. درک نمی کردند که تنهایی برای من مرهم دردهایم است.. من آن قدر درگیر خود و زندگی ام شدم که وقتی به خود آمدم دیدم بیگانه ای هستم میان خانواده ام.. میان جامعه ام.. میان کشورم.. و شاید میان دنیایم!. من دیگر آن من قدیم نبودم..
آن دختر ک جوان کمی روزمرگی ها را دوست داشت.. کمی می خندید.. کمی اشک می ریخت.. کمی و کمی شیطنت می کرد.. کمی احساس محبت داشت.. ولی حال!.. دیگر کسی را به آن صورت دوست نداشتم مگر آن که بود نه؟ خود در عجبم که چگونه عامل بزرگترین درد زندگی ام که باعث تنفرم از خود و دنیای رنگی اطرافیان شده بود را بیش از دیگرانی که محبت
می کردند دوست می داشتم!.. او مگر جز مکر و حیله برای من چیزی در چنته داشت؟ او مگر با خنجر زهر آلودش بند بند وجودم را قطع نکرد؟
- انتشار : 09/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403