رمان غرور طاووس ویکتوریا هولت
عنوان | رمان غرور طاووس |
نویسنده | ویکتوریا هولت |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 537 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان غرور طاووس اثر ویکتوریا هولت با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان درباره ی دختری هفده ساله به اسم جسیکا کلاورینگه که در مورد گذشتش سؤالات زیادی داره و کسی پاسخگویش نیست و در این بین با بن هنریکر آشنا می شود که او را دعوت به قصرش می کند، که سالها قبل به خانواده او تعلق داشته و در این بین به حقایقی در مورد گذشته اش پی می برد. بن از او در خواستی دارد که زندگی جسیکا را عوض می کند و …
خلاصه رمان غرور طاووس
آه نه، گمان میکنم به قدر کافی امروز شنیدهای. جسیکا اخم نکن. میخواهم آخرین روزهای زندگیم را در شادی بگذرانم و میدانم که دیگر چیزی نمانده.
_ بن، لطفاً نگو.
_ باشه، دیگر نمیگویم. حالا به خانه برگرد و فردا بعد از ظهر اینجا باش. آنوقت است که همه چیز را برایت خواهم گفت. دختر عزیزم، عزیزترینم، نگران نباش.
او را ترک کردم و به داورهاوس برگشتم. خیلی آشفته بودم. چرا تمام اسراری را که برای فهمیدنش سالها رنج کشیدم، با آمدن جوس مادن به یکباره فراموش شد؟ وقتی وارد خانه شدم مادربزرگم را دیدم که مشغول مرتب کردن یک گلدان گل است، تا مرا دید گفت: آه عزیزم چقدر در این جا دردسر هست.
حیف از آن گلخانه ای که در آکلندهال داشتیم. راستی متوجه شدهام که دوستت یک میهمان دارد و به نظر میرسد که کمی نسبت به آن معدنچیان خوشتیپتر… و تقریباً یک جنتلمن است چون مثل یک اشراف زاده بر اسب سوار بود.
خیلی دلم میخواست که تلافی کنم و جوابی گستاخانه بدهم اما فقط سکوت کردم و به اطاقم رفتم.
تمام شب بیدار بودم و فردای آن روز متوجه شدم که از بیخوابی شب قبل چشمانم گود رفته بود. مرتب از خودم میپرسیدم که چرا یک مرتبه این تکخال ادب و نزاکت در زندگی من پیدا شد؟ او به گونهای مرا برانداز میکرد که احساس شرمساری را در چهرهاش میدیدم.
به یاد آوردم که بن میگفت: او به زنان خیلی علاقمند است. او واقعاً شخصیت نفرت انگیزی داشت. اما آنقدر از اعترافات بن سردرگم بودم که وقت فکر کردن به جوس مادن را نداشتم. ای کاش بن آن تصویر زیبایی را که از پدرم داشتم، این چنین خراب نمیکرد.
وقتی به آن جا رسیدم، متوجه شدم که منتظر هستند، چون در چهره هر دوی آنها یک بی صبری خاص مشاهده کردم.
بن گفت: بالاخره آمدی؟ بیا اینجا عزیزم و بنشین.
او در بستر بود. احساس کردم که هیجانات دیروز او را از پای درآورده. کبودی کمرنگی در گوشۀ لبهایش هویدا شده بود.
او گفت: هر کدام از شما یک طرف من بنشینید. به محض نشستن دوباره آن چشمان آبی طاووسی رنگ را دیدم که
بر چهره من زل زده و باز آن احساس ناراحت کننده در من به وجود آمد. چون میدیدم که مرا ارزیابی میکند.
بن گفت: حالا شروع میکنیم.
اول از هر چیز، مدت کمی از زنده ماندنم مانده که ای کاش اینطور نبود. قبل از اینکه با زندگی وداع کنم، خیلی از چیزها را میخواستم ببینم.
یکی از دوست داشتنی ترین رویاهایم دیدن نوههایم به روی چمنزار بود. و یا بازی آنها با طاووس ها. میبینید که من هرگز یکی از این کوچولوها را در کنارم نداشتم. متأسفانه همیشه مشغول جمع کردن ثروت بودم و حتی وقتی جوس هفت ساله را بر روی چمنها دیدم که با چمدان کوچکش در حال عبور است.
او را هم به عنوان یک کوچولو ندیدم، چون نسبت به سنش خیلی قوی بود و مثل یک مرد عمل میکرد. جوس… تو همیشه از ازدواج کردن خودداری میکردی که باعث کج خلقی من میشد. تا اینکه به اینجا آمدم و با دوشیزه کالورینگ آشنا شدم.
من همیشه نسبت به خانواده او احساس خاص داشتم. نمیتوانم بگویم که چقدر در زندگیم آرزو میکردم که روزی نام من روی درخت فامیلی آنها حک شود و برایم بسیار باشکوه بود که عضوی از این خانواده باشم. حال تنها آرزوی من این است که با هم فامیل شویم. میخواهم که خون ما، در هم آمیزد.
یک طرف خانوادهای که در شاهراه رادکلیف نان زنجبیلی میفروخت و طرف دیگر خانوادهای که در جنگهای تاریخی در خدمت پادشاهان بودهاند… آنهایی که در ثروت متولد شدند و آنهایی که جنگیدند تا ثروتمند شوند. فکر میکنم این برای نسلهای آینده بهترین آموزش است.
سرم را بالا کردم و دوباره آن دو ستاره آبی رنگ را دیدم که بر روی من دوخته شده بود. از خود پرسیدم که به چه چیز فکر میکند؟ میدانستم که او هم کمتر از من وحشتزده نیست.
_ به خاطر همین است که میخواهم با هم دوست باشید و حتی بیشتر از یک دوست… میخواهم که با یکدیگر ازدواج کنید. جسیکا خشمگین نشو. میدانم که این برای تو یک شوک است اما هنوز بقیه حرفهایم را نشنیده ای.
جوس یک همسر خوب است… اگر مسیرت را با او یکی کنی و جسیکا همسر خوبی برای تو خواهد شد اگر تو…
جوس، در رفتارت با جسی دقت کنی.
با گرمی گفتم: بن، لطفاً موضوع را تمام کن. اطمینان دارم که هرگز نمیتوانم راه آقای مادن را پیش بگیرم و موافق هم نیستم که شاهد رفتار ایشان باشم.
جوس حرفی نمیزد شاید مراعات مرا میکرد.
بن ادامه داد: ای کاش برای این برنامهریزی بیشتر وقت داشتم ولی افسوس به پایان راه رسیدهام. چه کسی میداند که چقدر از عمر من باقی مانده؟ شاید تا فردا… شاید تا چند روز دیگر… یا شش ماه دیگر. همگی میدانیم که دیگر وقتی نمانده. دلم میخواهد هر چه زودتر ازدواج کرده و خیال من را راحت کنید. تا باقی مانده زندگیم را در شادی
- انتشار : 15/01/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403