کتاب آذر، ماه آخر پاییز
عنوان | کتاب آذر، ماه آخر پاییز |
نویسنده | ابراهیم گلستان |
ژانر | ادبی، داستانی |
تعداد صفحه | 221 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب آذر، ماه آخر پاییز اثر ابراهیم گلستان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
این مجموعه حاضر که با عنوان «آذر ماه آخر پاییز» توسط نشر «بازتاب نگار» منتشر شده است در واقع مجموعه ای از داستانهای ابراهیم گلستان است که در زمانهای مختلف به نگارش در آمده است …
خلاصه کتاب آذر، ماه آخر پاییز
از بیرون تنها خش خش ملایم درختها به گوش میرسید. -ظرفها باشه برای فردا صبح نمیتونم. حوصلهاش رو ندارم. اصلا حوصله فکر کردن را هم نداشت. مثل اینکه ارادهاش را بریده باشند. حرکاتش خود به خود بود. وجودش مکیده شده بود -مثل انار مکیده توی صندوق زباله، دور افتاده و خشک. -ظرفها را بگذار عجله کن. نفرین کن. آهسته و بیمعنی چرخی بزن. چراغ نفتی را که هنوز میسوزد فوت کن یک قدم از مطبخ بیرون بگذار برگرد و کلید چراغ برق را بپیچان. دنیا خالی و خاموش و مهتابی رنگ بود. گذشته، تند و لغزنده گرد او را میگرفت. گذشته، به نیروی اثر پریده رنگی ها و سردیها یاد پشت بام خانه خودشان را برایش میآورد.
سروهای قبرستان، از پشت بام، آنطرفتر پشت بامهای کاه گلی و رنگ پریده دیگر، پیدا بود. میان خانه خودشان و قبرستان دو گلدسته از هر چیز بلندتر دیده میشد. گلدستهها بلند و محکم از میان هر چیز بیرون آمده و بر هر چیز تسلط داشتند. صدائی که از میان آنها بر میخواست چه زیبا بود. هرگز نشد که بالای آنها برود و لذت دنیا را بچشد. نشد که راز بالا رفتن از پلههای آنها را پیدا کند. در میان این راز بلند و مسلط چه نهفته است؟ از میان قبرستان خانه خودش را نمیتوانست از خانههای دیگر باز ببیند. اما از قبرستان نیز گلدسته بالاتر از هر چیز ایستاده بود. قبرهای فرسوده، سقاها که ده شاهی میگرفتند و مشک آبشان را روی
قبرها خالی میکردند برای مردهها؟ روروک، تاق تاقک اوه! بچهها که لای قبرها میدویدند و بادبادکهایشان که بالای قبرها بالا و پائین میشد و خروسک قندی قرمز کرده رنگ که چوب جارو تویش کرده بود. و بعد مثل اینکه دنیا ایستاده باشد، چند لحظه خاطراتش عاطل و محو و بیحرکت ماندند. در میان اطاق مدتها بود که ایستاده بود. -اوه، بدبخت کور! نردبون که -خاک بر سرت سه قدمی مطبخ روی زمین افتاده بود. چرا همینطور وایسادهای؟ کلید چراغ را بچرخان. هوه! به لحاف خویش نظر افکند: سربی رنگ، چرک با لبههای سربی رنگتر، چرکتر. بعد خودش را میدید که هفتهای دو بار ملافه دیگران را میشوید. سالهای گذشتهاش …
- انتشار : 04/09/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403