کتاب فینلی داناوان کلکش را میکند
عنوان | کتاب فینلی داناوان کلکش را میکند |
نویسنده | ال کاسیمانو |
ژانر | ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 600 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب فینلی داناوان کلکش را میکند اثر ال کاسیمانو به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
فینلی دونوان یک مادر مجرد دو فرزند است و رمان نویسی در حال مبارزه است. وقتی شنیده میشود که فینلی در سر ناهار درباره داستان رمان تعلیق جدیدش با مأمورش صحبت میکند، او را با یک قاتل قراردادی اشتباه میگیرند و ناخواسته پیشنهادی را میپذیرد که از شوهر مشکلدارش خلاص شود تا زندگی خود را تامین کند. به زودی، فینلی متوجه می شود که جنایت در زندگی واقعی بسیار دشوارتر از همتای خیالی آن است، زیرا او در یک تحقیق قتل در زندگی واقعی درگیر می شود. خواندن کتاب ال کوسیمانو لذت بخش است که با تمام وجود در به تصویر کشیدن سرخوردگی ها و پیروزی های مادری در تمام آشفتگی، شادی و لحظه های صمیمانه اش شما را همراه خواهد کرد …
خلاصه کتاب فینلی داناوان کلکش را میکند
استیون کمتر از یک ماه بعد از جداییمان مزرعه چمن مصنوعی اش را خرید. یک بار بچه ها را برای دیدن مزرعه بردم. اطلاعات زیادی از مزرعه نداشتم فقط میدانستم که سیصد هکتار است؛ استیون در آن انواع مختلف چمن مصنوعی تولید میکند و به صاحبان خانهها میفروشد و از همین راه هم سرمایه ای به جیب زده است. اغلب ترسا و استیون را تصور میکردم که در میان چمنها در پول غلت میزنند و به همین دلیل اصلاً دلم نمیخواست دوباره به آنجا پا بگذارم حالا هم تصویر محوی از آن در ذهنم بود جی پی اس در مسیریابی به دادم رسید و مرا به بیلبورد بزرگی که ورودی یک جاده سنگی را نشان میداد رساند.
روی تابلو نوشته شده بود مزرعه درخت و چمن مصنوعی. دو طرف جاده با زمینهای درختچههای کریسمس پوشانده شده بود و به احتمال زیاد همین زمینها منبع مالی خوبی بودند که استیون از آنها به عنوان بهانه ای برای گرفتن حضانت بچه ها استفاده میکرد او نه تنها میتوانست هزینه خوراک و پوشاک بچهها را تقبل کند بلکه میتوانست بهترین درختهای کریسمس را به آنها هدیه بدهد. دلیا که روی صندلی کودک بلندش نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد مرا راهنمایی کرد تا جلوی یک تریلر کوچک و پشت درختان پارک کنم. کمربند ایمنی صندلی دلیا را باز کردم و به دنبال او به سمت دفتر فروش به راه افتادم.
پیش از اینکه سرم را به داخل ببرم یک بار در زدم دلیا از پشت پاهای من به سمت پشت میز جایی که دختر جوان بلوندی نشسته بود، دوید منشی حداکثر نوزده یا بیست سالش بود لبخند شیرین و بدن جذابی داشت. همان طوری بود که استیون میپسندید. دختر طفلکی. احتمالاً ترسا از این قضیه باخبر نبود اما دلم برای او هم میسوخت. دختر دستی به سر دلیا کشید و با مهربانی گفت: سلام دلیا. کلاه دلیا کمی تکان خورد و قسمتی از چسبی که موهایش را نگه داشته بود، مشخص شد. دختر به بینی اش چینی انداخت و نگاه ملامت باری به من کرد گویی متوجه علت کلاه پوشیدن دلیا شده بود. با خودم فکر کردم خوشگله …
- انتشار : 02/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403