کتاب خزه
عنوان | کتاب خزه |
نویسنده | هربر لوپوریه |
ژانر | تاریخی، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 315 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب خزه اثر هربر لوپوریه به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصهی زندگی یک روزنامه نگار و نویسنده است؛ شخصی که خود نیز در جنگ خدمت نموده و زندگی شخصیاش در سایهی جنگ جهانی دوم و اشغال نظامی فرانسه توسط آلمان نازی، دچار تغییرات ناگوار و دلخراشی شده است. همسر و فرزندان او در یک حملهی هوایی از بین رفتهاند و او تصمیم میگیرد به ناشناخته ترین مکان ممکن برود تا به نوعی از این واقعه بگریزد. “خزه” از روندی خطی برخوردار بوده و فرایندی مستقیم و رو به جلو را طی میکند. “هربر لوپوریه” موفق شده تا با بیانی ساده و بدون ایجاد کلافی سردرگم از وقایعی که اتفاق افتاده، داستان زندگی این مرد را به طرز جالبی از زبان خودش ارائه کند …
خلاصه کتاب خزه
روزهای گود. شبهای بیخواب سرشار از کابوسهای زنده… کارم به آنجا کشید که دیگر در را به روی خود بستم و يك سره خانه نشین شدم. تلفنم تنها يك بار زنگ زد آن هم تصادفی نمره را عوضی گرفته بودند زنی پریشان و مضطرب، پییر Pierre نامی را میخواست… در عرض یک هفته، از خانواده زنم که در شر زندگی میکردند سه تا کارت پستی رسید. هر سه با يك مضمون: “ما همه مان سلامتیم و دیگر از احوالات خودتان برای ما بنویسید.” همین. من هم یکی از همان کارتها خریدم که جوابشان را بنویسم اما آخرهای شب پارهاش کردم. از خوب و بد چه خبری داشتم که بهشان بدهم؟ میدانستم که کارت من به دست آنها
که برسد، جای این که خوشحال شان کند باعث میشود یکی دو ساعتی اشک بریزند. مارتن – همکار روزنامه نویسم- از زندان سایه دستی برایم فرستاد. برادر قدیمی! زندگی را سخت نگیر. وضع مرا خواسته باشی، روحیهام بحمدالله قوی است. شروع کردهام به عربی یاد گرفتن، اگر برایت زحمت نباشد برو سری به “مارتی نت” Martinette بزن… او -يعني يك اسير- روحیهاش قوی است و دارد عربی میخواند. من -يعنى يك مرد آزاد- حتى يك صفحه از کتابی را که دوست دارم هم نمیتوانم بخوانم! لحظاتی پیش میآید که تاسف میخورم اصلا چرا زنده ام. یا دست کم چرا آزادم. لحظاتی پیش میآید که از بابت زنده ماندن پس از مرگ زن و دخترهایم و
از بابت آزاد بودنی که در قبالش هیچ کاری انجام نمیدادم از خودم خجالت میکشیدم. از خودم میپرسیدم که چه میخواهم و نمیدانستم. زمان هم مرگش زده بود. امید هم در بند بود. در زنجیر بود. از خانه پا بیرون نمیگذاشتم. فرانسواز که هر کاری ازش ساخته بود با یک کلمه حرف میتوانست کلید زندگی را تو مشتم بگذارد؛ با یک لبخند میتوانست شهامت و اعتماد به نفسم را بهم بر گرداند. فرانسواز… فرانسواز… با وجود اين يك روز صبح برای رفتن پیش مارتی نت راه افتادم. طرف کوچه کورسل Courcelles. در تمام طول راه تو فکر او بودم. میگفتم لابد حالا دیگر به اقتضای زندگی تازهاش خیلی عوض شده. لابد حالا دیگر …
- انتشار : 29/09/1403
- به روز رسانی : 03/10/1403