کتاب پسرک لبو فروش و چند قصهی دیگر
عنوان | کتاب پسرک لبو فروش و چند قصهی دیگر |
نویسنده | صمد بهرنگی |
ژانر | ادبیات داستانی، ادبیات کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 60 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود کتاب پسرک لبو فروش و چند قصهی دیگر اثر صمد بهرنگی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان کوتاهی که در آن اختلاف طبقاتی و استثمار ضعفا به تصویر کشیده شده است. “تاریوردی” پسر لبو فروشی است که ماجرای دعوای خودش را با “حاجی قلی فرشباف ” برای راوی داستان معلم روستا بازگو میکند. ماجرا از این قرار است که حاجی قلی فرشباف که صاحب چندین دار قالی است، کودکان و نوجوانان ده را با مزدی اندک به کار گمارده است. تاریوردی و خواهرش سولماز هم پس از کشته شدن پدر و مریض و علیل شدن مادرشان مجبور میشوند برای حاجی قلی کار کنند. اما به تدریج تاریوردی درمییابد که حاجی قلی نسبت به خواهرش سولماز نظر سو دارد. از همین رو، با او درگیر میشود و درپی آن، از کار کردن برای او سرباز میزند. پس از آن به دنبال سرنوشت خود روان میگردد. لبو فروشی یکی از کارهای فصلی است که تاریوردی به آن تن میدهد …
خلاصه کتاب پسرک لبو فروش و چند قصهی دیگر
کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: ای لبو آوردم بچهها لبوی داغ و شیرین آوردم… از مبصر پرسیدم: مش کاظم این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست آقا… تاری وردی است آقا… زمستانها لبو میفروشد… میخواهی بش بگویم بیایید تو. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. شال نخی کهنهای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهایش گالش بود و یک کنگهاش از همین کفشهای معمولی. مردانه کت مردانهاش تا زانوهاش میرسید. دستهاش توی آستین کتش پنهان میشد. نوک بینیاش از سرما سرخ شده بود. روی هم ده دوازده سال داشت. سلام کرد کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه میدهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچهها او
را کنار بخاری کشاندند. من صندلیام را بش تعارف کردم ننشست، گفت: نه آقا همین جور روی زمین هم میتوانم بنشینم. بچههای دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری آقا؟ و بی آن که منتظر جواب من باشد رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال «سردری» روی لبوها بود، تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری آقا… ممکن است دستهای من… خوب دیگر ما دهاتی هستیم … شهر ندیدهایم…. رسم و رسوم نمیدانیم… مثل پیر مردهای دنیا
دیده حرف میزد. لبو را وسط دستم فشردم، پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوش رنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا… لبوی هیچ کس مثل تاری وردی شیرین نمیشود.. آقا. مش کاظم گفت: آقا خواهرش میپزد این هم میفروشد .. ننهاش مریض است. آقا. من به روی تاری وردی نگاه کردم لبخند شیرین و مردانهای روی لبانش بود. شال گردن نخیاش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر آقا ما هم این کارهایم. من گفتم: ننهات چهاش است تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمیخورد، کدخدا میگوید فلج شده چی شده خوب نمیدانم من آقا. گفتم: پدرت… حرفم را برید و گفت: مرده …
- انتشار : 23/11/1403
- به روز رسانی : 26/11/1403