کتاب پسر سرپرست یتیمخانه
عنوان | کتاب پسر سرپرست یتیمخانه |
نویسنده | آدام جانسون |
ژانر | تاریخی، ادبیات داستانی، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 586 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود کتاب پسر سرپرست یتیمخانه اثر آدام جانسون به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پاک جون دو، فرزند مادری گمشده[خواننده ای که پس از ربوده شدن به پیونگ یانگ برده شد] و پدری پرنفوذ و صاحب یک اردوگاه کار برای یتیمان است. او در این اردوگاه، با انتخاب این که کدام یتیم میتواند اول غذا بخورد و یا این که کدام یک مجبور به کار است، برای اولین بار طعم قدرت را میچشد. جان دو که با وفاداری و هوشیاری اش شناخته میشود، مورد توجه مقامات ارشد دولتی قرار گرفته و پس از پیشرفت در سلسله مراتب قدرت، پا به مسیری میگذارد که بازگشتی ندارد. جون دو که خود را «شهروند محقر بزرگترین ملت دنیا» میداند، تبدیل به آدم ربایی حرفهای میشود که مجبور است برای زنده ماندن، دستورات مداما متغیر، خشونتهای بیمورد و خواستههای عجیب و غریب مقامات ارشد کره ای را عملی کند …
خلاصه کتاب پسر سرپرست یتیمخانه
آخرشب جان دو دلش درد میکرد و دلش میخواست پیامی از دختری که در تاریکی پارو میزد بشنود. ناخدا به او گفته بود آب دریا مانع چرک کردن خالکوبی میشود، ولی جان دو حاضر نبود با رفتن به روی عرشه برای آوردن یک سطل آب، ریسک از دست دادن پیامی از دختر را بپذیرد. هر روز بیشتر و بیشتر احساس میکرد او تنها فرد دنیاست که میتواند آن دختر را درک کند. بدبختی جان دو این بود که در کشوری که شبها برقش قطع میشد شب کاری میکرد، ولی وظیفهاش هم بود؛ درست مثل برداشتن یک جفت پارو در هنگام غروب یا گوش دادن به صدای گوش خراش بلندگوها موقع خوابیدن. حتی خدمه هم تصور میکردند دختر به سوی سحر
پارو میزند، انگار که سحر استعارهای برای یک چیز برتر یا آرمانی بود. جان دو میدانست که او تا سحر پارو میزند، یعنی زمانی که با خستگی و خرسندی میتوانست برای خوابیدن دست از کار بکشد. نیمه شب بود که سرانجام سیگنالی از او پیدا کرد که به خاطر مسافت زیادی که به سمت شمال پیموده بود ضعیف بود. گفت: سیستم هدایت خرابه. همهش چیزای اشتباه میگه. اون جایی که میگه نیستیم، نمیتونیم اونجا باشیم یه چیزی رو آبه ولی نمیتونیم ببینیمش. صدا قطع شد و جان دو دستش را دراز کرد تا سیگنال را تنظیم کند. سپس صدای دختر دوباره برگشت. گفت: این کار میکنه؟ به کشتی اونجا هست، یه کشتی بدون چراغ.
به منور به سمتش پرتاب کردیم. خط نور قرمزش روی بدنه کمونه کرد. کسی اونجا هست؟ کسی میتونه ما رو نجات بده؟ جان از خودش پرسید چه کسی دارد به او حمله میکند؟ چه دزد دریاییای به زنی حمله میکرد که هیچ خواستهای نداشت جز اینکه راهش را در تاریکی باز کند؟ جان دو صدای تقهای روی خط شنید -صدای شلیک تفنگ بود؟- و در آن لحظه تمام دلایلی که نجات او را غیر ممکن میساخت به ذهنش هجوم آورد: اینکه دختر مسافت زیادی را به سمت شمال رفته بود، اینکه آمریکاییها پیدایش میکردند، اینکه آنها حتی نقشههای آن آبها را نداشتند. همه اینها درست ولی دلیل اصلی آن خودش بود. دلیل اینکه نمیتوانستند …
- انتشار : 28/07/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403