کتاب کورالین
دانلود کتاب کورالین نوشته نویسنده نیل گیمن pdf بدون سانسور
عنوان اثر: کورالین
پدید آورنده: نیل گیمن
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 109
معرفی کتاب کورالین
کورالاین داستان دختری است ک با پدر و مادرش تازه به خونه جدید نقل مکان کرده و متوجه یک در کوچک در اتاق نشیمن خانه میشود. کورالین همیشه در این فکر بوده که چه چیزی پشت در قفل شده ی اتاق مهمان ها قرار دارد. وقتی که او سرانجام در اتاق را باز می کند، معلوم می شود که فقط یک دیوار آجری آن جا بوده اما زمانی که برای بار دوم پا به این اتاق می گذارد، گذرگاهی به شکلی اسرارآمیز پدیدار می شود. کورالاین با تعجب بسیار، اتاقی را می بیند که دقیقا مشابه اتاق اوست اما به شکل عجیبی متفاوت است؛ و زمانی که «آن یکی» پدر و مادر خود را در این دنیای موازی پیدا می کند، آن ها، علی رغم چشم های دکمه ای و مشکی ترسناکشان، در نظرش بسیار جالب تر از پدر و مادر واقعی اش جلوه می کنند اما این تازه شروع داستان است.
خلاصه کتاب کورالین
دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، زیر خانه کورالین، در یک آپارتمان زندگی میکردند. آنها هر دو پیر و چاق بودند، و در خانه خود، از سگهای تری کوهی، که نامهایی مثل هیمیش، اندرو و ژاک داشتند، نگهداری میکردند. روزگاری دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، بازیگر بودند، کورالین این واقعیت را از دوشیزه اسپینک، هنگامی که برای اولین بار او را دیده بود، شنیده بود. دوشیزه اسپینک اسم کورالین را اشتباه تلفظ میکرد و میگفت: میدونی کارولین، من و فورسیبل زمانی بازیگرهای مشهوری بودیم. خیلی زیبا، روی صحنه راه میرفتیم. اُه، اجازه نده هیمیش اون کیک میوهای رو بخوره وگرنه تا نیمه شب از شکم درد، بالا پایین میپره .
کورالین: اسمم کورالینه، نه کارولین. کورالین.
بالای خانه کورالین، درست زیر سقف، پیرمردی دیوانه با سبیل بزرگ زندگی میکرد. او به کورالین گفته بود که در حال آموزش سیرکی از موشهاست. به کسی هم اجازه نمیداد آنرا ببیند. پیرمرد: کارولین کوچولو، یک روز اون ها آماده می شن و کل جهان از دیدن سیرک موشهای من حیرت زده میشه. لابد از من میخوای اونها رو حالا ببینی، نه؟ این چیزی بود که میخواستی؟ کورالین به آرامی پاسخ میدهد: نه، از شما خواستم که من رو کارولین صدا نزنید، اسم من کورالینه. پیرمرد از بالای پلهها ادامه داد: علت اینکه نمیتونی حالا سیرک موشهام رو ببینی اینه که آماده نیستن و خوب تمرین نکردن. همینطور، اونها از اجرای آهنگی که نوشتم سر باز میزنن. همه آهنگهایی که برای اونها نوشتهام به صورت اومپا اومپا است. اما موشهای سفید فقط آهنگ تودل اودل مینوازن. دارم به این فکر میکنم تا انواع مختلف پنیر را روی اونها امتحان کنم. کورالین فکر میکرد، اصلا سیرک موشهایی وجود ندارد. خیال میکرد پیرمرد خالی میبندد.
یک روز پس از اسباب کشی، کورالین برای جستجو از خانه بیرون آمد. باغ را بررسی کرد. باغ بزرگی بود، در پشت آن ، زمین تنیس قدیمیای قرار داشت، اما کسی در خانه بلد نبود تنیس بازی کند و همینطور حصارهای اطراف زمین پر از سوراخ بود و تور هم کاملا پوسیده بود. یک باغ رز قدیمی هم پر از بوتههای رز بید خورده و ناقص قرار داشت. جایی هم بود که پر از سنگ بود. حلقهای زیبا از قارچهای قهوهای وجود داشت که اگر پایتان را روی آن میگذاشتید، بوی وحشتناکی میداد. یک چاه هم بود. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، به کورالین گفته بودند که این چاه چقدر خطرناک است، روز اولی که خانواده کورالین به آنجا آمدند، از او قول گرفتند که اطراف آن چاه نرود.
پس هنگامی که کورالین میگشت و به خوبی میدانست که آن چاه کجا قرار دارد، از آن دوری میکرد. او روز سوم آنرا در چمنزاری کنار زمین تنیس، پشت انبوهی از درختان پیدا کرد. حلقهای از آجر بود که تقریبا زیر علفهای بلند چمن، پنهان شده بود. بالای چاه با تخته های چوبی گرفته شده بود تا کسی در آن نیفتد. در یکی از تختهها سوراخ کوچکی وجود داشت و کورالین یک بعدازظهر را با پرت کردن سنگ از سوراخ به داخل چاه، گذرانده بود. پس از پرت کردن سنگ، مدتی صبر میکرد و زمان را تا هنگامی که صدای قلوپ به گوش میرسید، محاسبه میکرد. کورالین به دنبال حیوانات هم گشت. او یک جوجه تیغی، یک پوست مار، یک سنگ شبیه قورباغه و یک وزغ شبیه سنگ پیدا کرد. گربه سیاه شر و شیطانی هم بود که روی دیوارها و شاخههای درختان مینشست و به کورالین نگاه میکرد اما هنگامی که کورالین سعی داشت نزدیکش برود و با او بازی کند، از آنجا فرار میکرد. و به اینصورت یکی دو هفته اول پس از آمدن به خانه را سپری میکرد، با گشت و گذار در باغ و اطراف آن.
مادرش او را مجبور میکرد که برای شام و ناهار به خانه برگردد؛ و کورالین باید هر بار از این بابت که لباس گرم پوشیده است او را مطمئن میکرد، چرا که آن سال، تابستان خیلی سرد بود. اما او بیرون میرفت و میگشت تا اینکه روزی رسید که باران شروع به باریدن کرد و کورالین مجبور شد در خانه بماند. کورالین: حالا چیکار کنم؟ مادر: نمیدونم، کتاب بخون، فیلم تماشا کن، با اسباب بازی هات بازی کن. برو خانوم اسپینک و فورسیبل یا اون پیرمرد دیوونه طبقه بالا رو اذیت کن. کورالین: نه، نمیخوام اون کارها رو بکنم. میخوام برم بگردم. مادر کورالین: برام مهم نیست چیکار میکنی، فقط تو دست و پا نباش! کورالین کنار پنجره رفت و باران را که به آرامی به زمین میریخت، نگاه میکرد. از آن نوع باران هایی نبود که بتوانید بیرون بروید، این یکی فرق داشت، از نوعی بود که از آسمان خود را پایین میانداخت و هر جا که فرود میآمد، پخش میشد. از آن بارانهایی بود که هدفمند میبارید و هدفش هم گل کردن باغچه بود.
کورالین همه فیلمها را نگاه کرده بود. از اسباببازیهایش خسته بود، و همه کتابها را هم خوانده بود. تلویزیون را روشن کرد. کانال ها را پیدرپی عوض میکرد، اما غیر از مردان کت و شلوار پوش که درباره سرمایه گذاری و برنامه های تحصیلی حرف میزدند، چیزی پخش نمیشد. ناگهان چیزی برای تماشا کردن پیدا کرد، نیم ساعت پایانی برنامه ای تاریخی – طبیعی درباره چیزی به اسم رنگ محافظ بود. حیوانات، پرندگان و حشرات را میدید که برای صدمه نخوردن، خود را به رنگ برگ ها، شاخه ها و حیوانات دیگر تبدیل میکردند. از آن لذت میبرد، اما زود به پایان رسید، و پس از آن برنامه ای راجعبه کارخانه کیک پخش شد. حالا موقع حرف زدن با پدرش بود. پدر کورالین در خانه بود. هم پدر و هم مادرش، هر دو در حال کار بودند، آنها با کامپیوتر کار میکردند، که بدین معنی بود زمان زیادی را در خانه میگذراندند. هر کدام اتاق مخصوص به خود را داشتند.



دیدگاه کاربران