رمان اغناء
عنوان | رمان اغنا |
نویسنده | زاهده بیانی (نیلا) |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1846 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

داشتن مدرک لیسانس صنایع و ارشد مدیریت، چیزهایی نبودند که باب میل من باشند. ظاهر اخمو و سختگیریهای دخترانهام هم آن چیزی نبودند که در اعماق وجودم از خودم میخواستم. حتی حالا، نشستن کنار پدرم برای برگزاری مزایدهای که روزها برایش وقت صرف کرده بودم، خواستهام نبود. اینکه اینجا بنشینم و به آدمهایی خیره شوم که برای برنده شدن دست به هر کاری میزنند، جزو برنامههایم نبود…
خلاصهی رمان اغناء
روزی که برای دانشگاه قبول شدم، حتی یک نفر هم نبود که خوشحالیام را با او تقسیم کنم. وقتی توانستم اولین شرکتم را ثبت کنم و کسبوکار خودم را راه بیندازم، باز هم کسی نبود. در هر موفقیتی که به دست میآوردم و دوست داشتم در موردش با کسی حرف بزنم، هیچکس را نداشتم. شاید با خودت فکر کنی منی که از بچگی با این روند بزرگ شدم، باید به این چیزها عادت کرده باشم؛ اما همیشه یک حفرهی بزرگ پر از اندوه هست که هیچوقت تمامی ندارد. حفرهای که هر بار بزرگتر میشود. هر بار میخواهی بیاهمیت باشی و به آن بها ندهی، اما او زورش بیشتر میشود و تو را تحت فشار میگذارد. هرچقدر هم در برابرش مقاومت کنی، آخر شب وقتی خیلیها در خوشیهای خودشان غرق هستند، تو در آن حفره غرق میشوی و تمام گذشتهات را به یاد میآوری.
زمانی حرفهایش تمام شده بود که نزدیک من و روبهرویم روی تخت نشسته بود. صدایش هیچگونه بغضی نداشت و تمام حرفهایش را در کمال آرامش و خیلی خونسرد زده بود. میدانستم این بار غم بیشتر از سوی نگاههای سراسر پر از تحقیر حاج بابا نشأت میگیرد. تکیهام را از بالشت پشت سرم جدا کردم و خودم را کمی به جلو کشیدم و از او پرسیدم: “امروز هم آن حفره هست؟!”
نگاهش در صورتم چرخ خورد. “روزی که میخواستم تمام واقعیت را در مورد خودم به تو بگویم، تماماً در آن حفره بودم و به این فکر میکردم که اگر نه بشنوم چه میشود؟!”
“الان که به تو نه نگفتم…”
لبخندش جان گرفت. “درسته، نه نگفتی و آنقدر خوشحالم که در تمام مدت دلم میخواهد فریاد بزنم و به همهی عالم بگویم…” ولی رنگ نگاهش پر از حسرت بود. “اما باز هم کسی نیست که به او بگویم…. کسی نیست که از این حجم از خوشحالی باخبر شود…”
لحظهای به چشمانش چشم دوختم و آسوده از عقدی که انجام شده بود، لب باز کردم و گفتم: “همهی آدمها با خودشان حفرههایی دارند؛ بعضی حفرههای دلشان خالی و بعضیها پر. هر حفره بسته به آدمش سرنوشتی دارد. شاید هم دیگر وقتش رسیده که حفرهی دلت را رها کنی و بیایی توی حفرهی دل من و حرفهایت را به آن بزنی…”
نگاهش همچنان خیره مانده بود. “لازم نیست به دنبال کسی باشی که به او بگویی چقدر خوشحالی. آن یک نفر مقابلت نشسته…” با اشاره به خودم صورتم را بیشتر به او نزدیک کردم و ادامه دادم…
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 04/06/1403
- به روز رسانی : 29/12/1403
واقعا خیلی زیباست👌👌