رمان از دل گریخته ها
عنوان | رمان از دل گریخته ها |
نویسنده | مسعود بهنود |
ژانر | تاریخی |
تعداد صفحه | 336 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان از دل گریخته ها اثر مسعود بهنود به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مجموعهی “از دل گریختهها” از نُه داستان تشکیل شده است که درباره حرم شاهی ، ملیجک و زنان حرم ناصری و یک داستان در باب شاهنشاه است . روایتها با تکیه به تخیل و بستر تاریخی مخاطب را در سرسراها و اندرونی دوران ناصرالدین شاه و کشمکشهای آن ایام فرو میبرد تا از لذت خوانش بهرهمند شود .
“بهنود” به عنوان یک روزنامهنگار در روزنامههای متفاوتی کار کرده است . وی جزو معدود افرادی است که در دو نظام متفاوت در سطح بالایی اجازه قلمزنی داشته است . وی در دوران حکومت پهلوی سردبیر روزنامه سراسری آیندگان (یکی از سه روزنامه اصلی کشور به همراه کیهان و اطلاعات) بود و در دوره حکومت جمهوری اسلامی نیز سردبیر مجله تهران مصور و نویسنده نشریه آدینه بوده است . در مجموعه “از دل گریختهها” وضعیتها و موقعیتها و شخصیتهای جذاب و خواندنیای حضور دارند ؛ اما داستان ملیجک از این مجموعه مورد تمجید عموم خوانندگان قرار گرفته است .
خلاصه رمان از دل گریخته ها
اول باری که سرم را بردم جلو و گذاشتم آن خواجه دراز، آن دستمال سفید را ببندد دور چشم هایم نمی دانستم که تاریکی آدم را به کجا می برد. فقط نگران کاسه تارم بودم که زیر بغل داشتم مبادا بخورد به جائی. اول صدای نقیب می آمد که یکریز حرف می زد و خودش را با خواجه ها و کوتوله های حرم آشنا نشان می داد.
بعد دیگر صدای کسی را نشنیدم باقی ماندم با خیال هایی که گاهی به صدای چلچله یا سهره ای ، گاهی به بوی نارنج یا زعفرانی رنگین می شد. مرا با چشم بسته به درون رویایی می بردند که هیچ شباهتی به دنیای من در خانه اجاره ای بازار پشت خندق با ناله های یکریز ماه سلطان خانم نداشت.
اول بار که آن خواجه نق نقو مرا از حیاط رد کرد و برد به قوروق همایونی و نشاند مرا روی قالیچه ای در میان هیاهوی زنانه حرم دانستم که دنیای بی چشمی عجب زیباست، از آن پس بود که توانستم روی پشت بام کاه گلی خانه پشت خندق بنشینم.
چشمانم را ببندم و ستاره ها را ببینم و فقط صدای مضراب خودم را بشنوم، بزنم برای ستاره ها و بخوانم برای ماه آسمان و با چشم بسته ببینم که فانوس های بچگی به هم کله می زنند و از دست ستاره ها فرار می کنند لای ابرها. و ببینم که کاسه تار در بغل نشسته ام توی یکی از فانوس ها، آن فانوس قرمز. نشسته ام جای شمعی که در آن می سوخت و دارم ساز می زنم. برای کی. یادم نیست. برای ماه و ستاره ها که مونس شب هایم بودند و وقتی چشم هایم را می بستم پشه بند را کنار می زدند و شبم را چراغانی می کردند.
حتی وقتی تابستان گذشت و باران گرفت و لحاف و پشه بند را خیس کرد و ماه سلطان خانم لحاف و تشک ها را آورد در اتاق وسطی که به آن می گفت پنجدری، و جایم را انداخت وسط اتاق، باز می نشستم وسط تشم پنبه ای و لحاف اطلس قرمز را که جهاز ماه سلطان خانم بود می کشیدم روی پاهایم تا یخ نکند و کاسه تا را در بغل می گرفتم باز ستاره ها و ماه هم از آسمان می آمدند.
- انتشار : 25/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403