رمان جان آسای
عنوان | رمان جان آسای |
نویسنده | مونا امین سرشت (مونا۶۷) |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 2370 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان جان آسای اثر مونا امین سرشت (مونا۶۷) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پگاه، دختری است مهربان، صاف و ساده، شاد و خودساخته، اما دست تقدیر گاهی او را از لحظه به لحظهی زندگی ناامید میکند. پگاه سعی میکند به جای درگیر کردن خودش با مشکلات، از هر چیزی که ناراحتش میکند فاصله بگیرد، غافل از اینکه همیشه نمیشود از مشکلات دور ماند، به خصوص وقتی پای شروع یک زندگی جدید در میان باشد…
خلاصه رمان جان آسای
فنجانم را برداشتم و دست هایم را دورش حلقه کردم. سودابه راست می گفت، من به چیزی مثل این چای نیاز داشتم تاکمی گرم شوم. هوا سرد نبود؛ اما من از وقتی که برگشته بودم، تمام تنم از سردی این زندگی یخ بسته بود. سعی کردم در انتخاب کلماتم دقت کنم تا او را نسبت به اینجا آمدنم و ماندن احتمالی ام حساس نکنم. دلم نمی خواست فکر کند از سر بیچارگی اینجام، هرچند که حقیقت چیزی غیر از این نبود! – همین امروز برگشتم… البته دلم نمی خواست بیام. هوای شیراز، مخصوصاً توی این فصل خیلی خواستنیه، ولی مجبور شدم… درسم تموم شد و دیگه بیشتر از این تو خوابگاه راهم نمی دادن. با لبخندی نگاهم کرد. -پس حسابی دختر شیرازی شدی برای خودت. کمی از چایم را نوشیدم و آرام خندیدم.
سودابه سرش را بالا گرفت و ناگهانی گفت: ای بابا ! چرا من اینقدر حواس پرت شدم. پرده را از روی پایش کنار گذاشت و بلند شد. جعبه ی شکلاتی را که برایش آورده بودم، باز کرد و کنار فنجانم گذاشت. -زحمت نکش ، اینا رو برای خودت آوردم… هنوز دوست داری دیگه. خودش یکی از شکلات ها را برداشت و با نیشخندی سر تکان داد. – هنوزم دوست دارم… فکر کنم فقط خواجه حافظ خبر نداره که من چقدر عاشق شکلات تلخم… تا اونجا رفته بودی یه سر می رفتی بهش خبر می دادی. هر دو خندیدیم و او همانطور که شکلات را در دهانش می گذاشت پرسید: -شام چی دوست داری درست کنم؟! نگاهم را دزدیدم و تعارف کردم. -نه دیگه شام نمیمونم… اومدم فقط یه سر… با دلخوری میان حرفم پرید. -مگه میشه نمونی؟!
بعد از مدت ها اومدی، حالا چند روز هم پیش ما بد بگذرون. با لحن محتاطانه ای پرسید : -بخوای بمونی مامانت ناراحت نمیشه که؟ در دل به خیال خوشش پوزخند زدم. مامان خودش من را راهی اینجا کرده بود. فنجان خالی را درون سینی برگرداندم و با مکث جواب دادم: -مامان که کاری نداره… ولی آخه، زحمت میشه! به طرف آشپزخانه رفت و با صدای بلندتری گفت: -چه زحمتی دخترجون… تو مثل بچه ی نداشته ی خودم … تا داوود بیاد که شب شده و اصلا خودت هم بخوای نمیذارم شام نخورده بری، بعدش هم بابات انقدر دلش برات تنگ شده که منم بخوام اون نمیذاره بری… پس پاشو برو لباسات رو عوض کن و راحت باش تا منم غذا رو حاضر کنم. بلند شدم و کنار در آشپزخانه ایستادم. -باشه میمونم،
ولی به شرطی که بذاری کمکت کنم و خودت هم خیلی تو زحمت نندازی. بسته ی مرغ یخزده را توی مایکروفر گذاشت و به طرفم برگشت. -امروز که از راه رسیدی و خسته ای، ولی از فردا اگه خودت خواستی باشه، واسه خونه تکونی کلی کار نکرده دارم و از خدامه یکی کمکم کنه… پررو هم خودتی. هر دو به شوخی اش خندیدیم. قابلمه ای را از کابینت بیرون آورد و نگاهم کرد. -وایسادی که هنوز ! -چیکار کنم خب ؟! -گفتم که برو لباس هات رو عوض کن راحت باش. چیزی هم که با خودت نیاورده بودی! میخوای بیام لباس راحتی بهت بدم؟ اگر میگفتم چمدانم حاضر و آماده توی ماشین، بیرون خانه، انتظارم را میکشد بد بود؟! دم عمیقی گرفتم و سر تکان دادم. -نه ممنون ، لباسام راحته. او هم سری تکان داد و مشغول کارش شد.
به طرف اتاق خواب خالی خانه رفتم. اتاقی که می دانستم فقط مختص مهمان هایی مثل من است. مانتو و شالم را به جالباسی پشت در آویزان کردم. نگاهی به خودم در آینه ی قدی چسبیده به کمد دیواری انداختم. شومیز آستین بلند چهارخانه ی دوست داشتنی ام تنم بود و شلوار کتانم هم راحتترین شلواری بود که در لباس های بیرونم داشتم. موهایم را دوباره باز کردم و از نو، پشت سرم دم اسبی بستم. نگاهم که به تخت یک نفره ی کنج اتاق افتاد، تمام اعضای بدنم اظهار خستگی کردند و به التماس افتادند که چند دقیقه ای روی آن دراز بکشم. من هم که آدمی نبودم دست رد به سینشان بزنم…
- انتشار : 18/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان خوبي بود و يكم طولاني
خوب بود، فقط خیلی طولانی بود از نیمه های رمان به بعد جریان داستان روند کسل کننده ای داشت شد . شخصیت پگاه فوق العاده جسور و عاقل بود و نقش خشایار کاش کمی پررنگ تر می بود