رمان عادت می کنیم زویا پیرزاد
عنوان | رمان عادت می کنیم |
نویسنده | زویا پیرزاد |
ژانر | اجتماعی , زنانه |
تعداد صفحه | 334 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |

دانلود رمان عادت می کنیم از زویا پیرزاد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همینک با ویرایش جدید و نسخه اصلی این رمان از زندگی سه نسل زن در تهران امروز، کتاب از زبان آرزو صارم و دربارهٔ زندگیاش با دخترش آیه و مادرش ماه منیر بیان میشود (مادر بزرگ، مادر و دختر) و قصه سعی بر آن دارد که مشکلات و معضلاتی که میتواند برای یک زن و احساسات او اتفاق بیافتد را بازگو کند …
خلاصه رمان عادت می کنیم
رنو سرمه یی جلو ایوان ایستاد . نصرت با لباس گلدرا ازپله هاي پهن پایین می آمد . شبیه مرغ چاق و چله یی بود با پرهاي رنگارنگ که روي نرده هاي مرغدانی ورجه ورجه کند از وقتی که آرزو یادش بود لباس هاي نصرت گلدار بود با دامن هاي پرچین و یقه هاي قلاب بافی که خودش می بافت و به لباس ها می دوخت . اولین بار که نصرت را دید کلاس اول دستان بود و شنید پدر به ماه منیر گفت “هم ولایتی صاحب سنگکی نزدیک بنگاه ست بچه اش نشده شوهر طلاقش داده ثواب دارد فک و فامیل ندارد
بماند توي خانه کارکند هم کمک شماست هم ثواب می بریم .” مااه منیر سر تکان داد که “بیچاره بماند ” بعد رو کرد به زن جوانچارقد به سر و اسمش را پرسید آرزو از همان روز نصرت را صدا کرد “نصرت جون جون.”و زن چارقد به سر دست ها را از هم باز کرد و دختر را چسباند به سینه و گفت ” نصرت به قربانت ” آرزو پرسید “بهتر شده ؟” دکتر امد آمپول فشار زد و رفت ” کیف سگک دار و جعبه شیرینی را از دست آرزو گرفت . “سر چی دعوا شد ؟” “سر این که خانم گفت دیوار را از بغل شمشادها بچینند هرچی خانم دادو بیداد کرد خیر ندیده گوش نکرد
حالا هم گمانم تا اینجا آمده بالا ” با دست تا نزدیک زانو را نشان داد. ارزو به گلدان سنگی بالاي پله ها نگاه کرد ” خب بنده خدا راست گفته . از اول هم قرار بود از بغل شیر آب دیوار بچینیم مادر خودش گفت حالا چرا یکهو تغیر عقیده داده ؟” “خانم گفت دیوار را عقب تر بچینیم که توي راه باریکه ي وسط گلخانه و شیر آب عید بنفشه بکاریم
شیشه بر هم آمد شیشه ها را چید کنار دیوار .” طره موي حنایی را زد زیر چارقد سفید و یواش گفت “خانم عصبانی که شد ،لگد زد دو تا از شیشه ها شکست . ” و تا چشم هاي آرزو گشاد و دهنش باز شد تند گفت ” نترس خودش طوریش نشد.” آرزو سر تکان داد و راه افتاد طرف حیاط پشتی . ” تو برو تو سرما نخوري سر بزنم ببینم چی شده ” نگااه نگران نصرت دنبالش کرد “دعوا نکنی ها !
بنا از آن قلچماغ ها ست وردستش هم “: ” برو تو سرما نخوري “ااز کنار کپه اي برگ چنار خشک گذشت و تا برسد به حیاط پشتی و به چارگوشی که ماه منیر تصمیم گرفته بود گلخانه اش کند فکر کرد ” حالا حتما باید توي راه باریکه بنفشه بکاریم ؟” بنا قدبلند بود و هیکلدار و چشم هاي ریز داشت و ریش تنک . آجر روي آجر می چید و زیر لبی آواز می خواند .
آرزو گفت ” خسته نباشی استاد اوستا ” مرد برگشت سر تا پاي آرزو را برانداز کزد و زیر لب گفت “سلامت باشی ” آجر را از دست وردست گرفت گذاشت روي دیواري که بغل شیر آب بالا آمده بود . ارزو گفت ” ببین اوستا می دانم قرارمان چی بود ولی حالا تصمیم خانم عوض شده . این دیوار را خراب کن از اینجا بچین …
- انتشار : 13/02/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403