رمان تا ثریا

عنوانرمان تا ثریا
نویسندهمریم السادات نیکنام (مریم بانو)
ژانرعاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه587
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان تا ثریا اثر مریم السادات نیکنام (مریم بانو) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

زندگی دختری خودساخته و مذهبی به نام فرناز است که جهت کمک به وضعیت مالی خانواده‌اش تصمیم به مهاجرت غیر قانونی می‌گیرد و دست بر قضا گیر باند قاچاق دختر می‌افتد، برای حفظ نجابتش با چنگ و دندان می‌جنگد و در این میان با مرد مرموزی در عمارتی مخوف آشنا می‌شود که بارفتارش احساسات دخترانه‌ی فرناز مذهبی داستان را دسخوش تغییراتی می‌کند که …

خلاصه رمان تا ثریا

دخترها روزی دو ساعت وقت هوا خوری داشتند و من تمام این دو ساعت گوشه‌ی تختم کز می‌کردم و زانوی غم بغل می‌گرفتم. بهار میز جمع کرد و گفت: به نظرم تو هم یکم قدم بزنی بد نیست.. یه هفته‌اس رنگ آفتاب ندیدی… مریض میشی‌ها؟ تکیه‌ام را به پشتی تخت دادم و به لبخند گرمی مهمانش کردم: تو می‌خوای بری برو.. من اینجا راحتترم. شونه بالا داد و گفت: میل خودت.. من به خاطر خودت میگم… لااقل در اتاق باز بذار هواش عوض شه… نگاهی گذرا سمت در اتاق انداخت و وقتی مطمئن شد آهسته غر غر کرد: این دختره اینقدر سیگار کشیده همه‌ی اتاق بوی گند سیگار میده… والا آدم نفس کم میاره. تک خند زدم: بوی گند سیگار و ترجیح میدم تا راه رفتن جلوی

غول تشن‌هایی که که از پشت نقاب تن و بدن دخترای مردم دید می‌زنن.. نگاهش دزدید.. لبش جمع کرد و نگاهی زود گذر به پایین تنه‌ی خودش انداخت… لباس کوتاه سرمه‌ای رنگش با دو تا بندی که روی شانه‌اش داشت اندام ظریفش را حسابی در معرض دید گذاشته بود. لحنش کمی دلخور شد: اگه منظورت به منه باید بگم من نمی‌تونم مثل تو بجنگم… شراره گفت هر کی بیشتر مقاومت کنه بیشتر اذیتش می‌کنن… رسم اینجا اینه می‌بینی که هرکی اومده اینجا روز اول به روز دوم نرسیده سر و شکلش عوض شده… منم مثل همه..‌. لبخند زدم…. حقیقتا نمی‌توانستم بلندشم سرپا و دلداریش بدهم اما از زبانم که می‌توانستم کار بکشم. -منظورم به تو نبود خانمی می‌دونم تو بی‌تقصیری …

من عقیده‌ی خودمو گفتم. نگاه محزونش را بالا کشید: مسلما همه‌ی دخترای اینجا همین عقیده رو دارن.. فقط چاره ندارن. -می‌دونم. یه جوری گفتم می‌دونم که از دلش در بیاد که به ذهنش خطور نکند که خودم رو قدیسه‌ی بی‌گناهی می‌بینم که بین یک مشت گناه کار از خدا بی‌خبرم گیر افتادم… جوری که به دلش بشیند و لبخند قشنگ خواهرانه‌اش نصیبم شود… لبخند که زد دلم باز شد…. مهربان گفتم: برو اینارو بذار تو آشپزخونه دوست داشتی برگرد پیش من… نداشتی برو تو حیاط یه هوایی تازه کن برگرد.. فقط! ممتد نگاهش… منتظر بود… گفتم: فقط سمت این نگهبانا نرو… خدا می‌دونه چی تو سرشونه … یهو دیدی خدایی نکرده… لبخندش عریض شد و گفت: می‌دونم …

دانلود رمان تا ثریا
2.73 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان تا ثریا
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helma2019
Helma2019
1 سال قبل

خوب بود