رمان نیمکت باران
عنوان | رمان نیمکت باران |
نویسنده | بهاره غفرانی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 474 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان نیمکت باران اثر بهاره غفرانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
باران، به همراه پدر و مادرش به آپارتمان جدیدی نقل مکان میکنند که همسایه ی واحد رو به روی آنها دختری همسن و سال باران دارد که در یک آموزشگاه هم درس میخوانند، سیمین برادری دارد که عقاید خاصی دارد و بنظرش تمام دخترها دنبال پول و ماشین هستند تا اخلاق و مردانگی و عشق به همین دلیل از روز اول با باران به مشکل خوردند و …
خلاصه رمان نیمکت باران
لب هایش را روي هم فشرد و به من چشم غره رفت. با مهرباني نامش را صدا زدم: بنيامـ… پرید وسط حرفم: چند بار بهت بگم خوشم نمياد اینو تنت کني! ها؟ -خب چرا؟ قشنگه که! سرتاپایم را با تحسين برانداز کرد و لبخند محوي گوشه ي لبش جا گرفت. اما به چشمانم خيره شد و لبخندش از بين رفت: قشنگه اما حق نداري تو خيابون این مانتو رو تنت کني! فقط وقتي مي پوشي که ما خونه تون مهمونيم. مفهومه؟ گوشي اش را از جيب
شلوارش برداشت. -به کي زنگ مي زني؟ بني-جَمِت مي کنم باران! غيرتي که ميشد، قصد جمع کردنم را مي کرد… و من مي خندیدم به رفتارش! بني-سيمين کدوم گوري رفتي؟… بدو بيا! -با سيمين بدبخت چيکار داري؟ بني-صداتو نشنوما! من مي خندیدم و او بيشتر حرصي ميشد. سيمين رسيد و بنيامين گفت: چادرتو دربيار! زود باش. سيمين با تعجب پرسيد: واه! چرا؟ بني-بدو سيمين. به قدري عصبي بود که سيمين سریعاً چادرش را درآورد. بنيامين چادر را گرفت و ایستاد و از من هم خواست بایستم.
چادر سيمين را روي سرم انداخت. -بنيامين من نمي تونم چادر سرکنم. بني-پس دیگه این مانتو رو نپوش که چادرم سرنکني! سيمين-چه خوشگل شدي باران! خيلي بهت ميادا. بني-زرشک! و بعد چادر را از سرم درآورد: من چيکار کنم که همه چي به تو مياد؟ من و سيمين خندیدیم و بنيامين کوله پشتي من و دست سيمين را کشيد: بریم واسه اون مراسم کذایي یه لباس بي ریخت بخریم! پوف! همين را کم داشتيم. از نيمکتي که در آن چند روز، پاتوق من و بنيامين شده بود، فاصله گرفتيم. سيمين زیر گوشم
خواند: شلوار بامشادي واست نخره صلوات! با نگراني به سيمين چشم دوختم: نـــه!؟ سيمين-والا بخدا! بني-سيمين وز وز نکن! سوار ماشينش شدیم و اینبار من بودم که جلو نشستم. جلوي یک لباس فروشي نگه داشت و همه پياده شدیم! حق با سيمين بود: بني تو رو خدا! من اینو نمي پوشم. اخم کرد و با حرص گفت: چيه؟ ميخواي داود محو تماشات بشه؟ اینو مي خواي؟ سيمين-بني چه ربطي داره؟ خو این لباس آبروبره! لااقل یه چيزي بگير که فقط بيریخت باشه؛ نه گل من گلي! واي خدا… پارچه شو نگاه کن! شاله …
- انتشار : 08/11/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان نیمکت باران عالیه عالی وقتی این رمان خوندم و تموم کردم چهار ساعت گریه کردم خیلی عاشقانه _عینه واقعیت جامعه _بدون خیال پردازی و قلم نویسنده فوق العاده هست