رمان پریا
عنوان | رمان پریا |
نویسنده | شیما حسن پور |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1541 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان پریا اثر شیما حسن پور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پری، دختری که خود واقعی اش را گم کرده و در منجلابی که با دروغ هایش درست کرده فرو رفته است! سرنوشت با او یک بازی راه میندازد، که میتواند همه چیز را زیر و رو کند و کمک کند تا او خودش را پیدا کند، اما بهای این تغییر و تحول چه میتواند باشد؟ شاید از دست دادن عشق…
خلاصه رمان پریا
از صدای ناله گربه ای که از لبه دیوار حیاط می گذشت از جا پریدم و متوجه زمان و مکان شدم. نفس کوتاهی بیرون دادم و بغض مانده در گلویم را پایین فرستادم. دستم را روی موهایم کشیدم و آنها را پشت گوش دادم و راه افتادم. دمپایی های ابریم را پا کردم و با احتیاط از پله های مارپیچ راه پله کنار تراس که تعدادشان کم نبود، پایین رفتم و به حیاط رسیدم. چند متری جلو رفتم و آهسته از مقابل اتاق های طبقه همکف گذشتم و در امتداد شمشادهای وسط حیاط حرکت کردم و مقابل حوض ایستادم. در حالی که صدای جیر جیرک ها در گوشم مدام زنگ می زد، خم شدم و مشتی از آب خنک و زلال حوض را روی صورتم ریختم و بعد از آنکه کمی خنک شدم کنار گلدان های حسن یوسف چیده شده لب حوض جایی برای خود باز کردم و رو به نمای سیمانی و قدیمی خانه نشستم.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به چراغ های خاموش اتاق های خانه دوختم. دلم می خواست با یک نفر حرف می زدم و درد و دل می کردم. حال غریبی داشتم. انگار شب های گرم تابستان، درد و رنج ناشی از تنهایی را برایم طاقت فرساتر کرده و توانم را تحلیل برده بود. نگاهم ناله کنان چرخید و سرانجام مانند همیشه روی یکی از پنجره های طبقه دوم متوقف شد. بغضی جان فرسا گلویم را فشرد و حسرت دلم را احاطه کرد و صدایی از اعماق قلبم به گوش هایم رسید: -پنج سال شد… چشمانم هنوز روی پنجره آن اتاق بود که حالم دگرگون شد و حسرت و غم قصد جاری شدن از چشم هایم را کرد. دست به گلوی پر از بغضم گرفتم و پلک هایم را روی هم گذاشتم و در صدای آب غرق شدم. در آن سکوت و تنهایی، صدای آب دست نوازشگرانه ای روی سرم می کشید و غم هایم را می زدود.
-بازم خواب دیدی؟ دلم از ترس هری ریخت اما خیلی زود لبخندی روی لب هایم آمد و غم هایم فراموشم شد. بی آنکه چشم باز کنم، گفتم: -دوباره صدای جیغم رو شنیدی؟ صدای کشیده شدن پایه های یکی از صندلی های فلزی کنار حوض بر روی زمین بلند شد. -والا من هرشب که می خوام بخوابم اول منتظر صدای جیغ بانو می شم، اگه صداش بیاد خب خیالم راحت می شه که حالت خوبه و اونوقت می تونم بگیرم بخوابم اما اگه نشنوم نگران می شم که این دختره چش شده که ساکت مونده و جیغ نزده! با خنده چشم باز کردم و نگاهش کردم؛ ته تغاری عزت الملوک را. روی صندلی مقابلم نشسته بود و لبخند اسرارآمیزی بر لب داشت. با شرمندگی گفتم: -دایی من که چند بار تا حالا گفتم اتاقت رو عوض کن و برو طبقه بالا که راحت بتونی بخوابی اما خودت نمیری. تقصیر من چیه؟
نگاه میثم رنگ شیطنت به خود گرفت و با لحن شوخ و شنگی گفت: این چه حرفیه عزیزم! دیوار به دیوار بودن با بانو افتخاریِ برای من. در ضمن دلم طاقت دوری از شما رو برای من نداره. یعنی اصلا دیوار به دیوارم نباشی معذب میشم. صدای بلند خنده امان سکوت شب را شکست. هنگام خندیدن نگاهش کردم، گویی پدربزرگ با آن صورت استخوانی و اخمویش می خندید. کمی بعد که خنده امان بند آمد، میثم ابروان پرپشت و کلفتش را درهم کشید و با دست به موهای تازه کوتاه شده اش اشاره کرد و گفت: -مورد پسند واقع شدیم؟ لبخند زدم و دو انگشتم را به نشانه تائید گرد کردم و گفتم: -عالی شدی.. عقب رفت و به صندلی تکیه داد و گفت: -دیگه به خاطر حضرت عالی کوتاهش کردیم رفت. -کار خیلی خوبی کردی…آخه چی بود اون موهای قبلی؟ در فکر فرو رفت و با حسرت زمزمه کرد…
- انتشار : 04/08/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403