رمان چهار تفنگدار (جلد اول)
عنوان | رمان چهار تفنگدار (جلد اول) |
نویسنده | سارا اعتماد |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 380 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان چهار تفنگدار (جلد اول) اثر سارا اعتماد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان رمان چهار تفنگدار بر این قرار است که چهار تا دوست، چهار تا یاور، چهار تا پسر که زندگیشون توی یک روز بهم گره میخورد و اونا میشوند چهار تفنگدار. سرنوشت یک جایی از هم جداشون میکند اما دوباره همین سرنوشت بهم گرهشان میزند. وقتی همه چیز دوباره خوب است، اتفاق وحشتناکی میافتد و چیزی که باعث شکستن دوستی بینشان میشود. اما آنها مثل کوه پشت سر هم میایستند، بازی خطرناکی شروع میشود و آنها با شعار همیشگی یکی برای همه و همه برای یکی با قدرت وارد این بازی میشوند …
خلاصه رمان چهار تفنگدار
سیاوش، در حالی که شقیقههایش را میمالید روی صندلیاش افتاد از صبح با نماینده یک شرکت اتریشی برای خرید لوازم ساختمانی صحبت کرده بود چون بار اول بود؛ دو طرف کمی بیاعتماد بودند و همین باعث خستگی بیش از حدش شده بود. ساعت نزدیک پنج عصر بود. سرش را روی میز گذاشت؛ گونه اش با چوب سرد میز برخورد کرد و سردی میز گونهی تب دارش را آرام کرد. متوجه لرزش گوشیاش شد. اصلاً حوصله نداشت. نفس عمیقی کشید و همانطور دستش را داخل کشوی میزش کرد تا گوشی را پیدا کند. وقتی دستش را بالا آورد و گوشی را دید؛ لبخند روی لبانش نشست دکمهی تماس را لمس کرد و صدایی که از آن طرف گوشی آمد،
تمام خستگیها را از تنش شست. -سلام ارغوان خوبی؟ معذرت میخوام… نه چرا… آره سه شنبهست و یادم بود؛ دیشب گفتم که امروز درگیرم… نه… نه میام… یه نیم ساعت بهم فرصت میدی؟ ممنون. باشه تو بشین تو کافه بیرون نمونیها.. گیر چیه. این وقت روز پسرای علاف زیادن.. بله.. باشه من این طوریام.. میام. فعلا.. سیاوش بلند شد و سریع کارهایش را مثل روال هر روز انجام داد مسکنی به اسم عشق در رگهایش جان گرفته بود میخواست گزارش کار امروز را برای کامران ببرد در را که باز کرد؛ اهورا را دید که با منشیاش صحبت میکند. اهورا با لبخند گفت: چه عجب مهندس سرت خلوت شد! سیاوش بیرون آمد و گفت: اره واقعا امروز روانی شدم.
به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد: دو دقیقه هم توی اتاقم بشینی؛ من زود برمیگردم. -باشه حتما منتظرم. سیاوش رفت و اهورا کنار پنجرهی اتاقش ایستاد و دقیقا همان دو دقیقه طول کشید تا سیاوش برگشت. -ببخشید اهورا من امروز خیلی درگیر بودم تازه باید بگم تا چند دقیقهی دیگه بازم درگیرم. اهورا نگاهش میکرد؛ سیاوش شانهای بالا انداخت: خب سه شنبهس!با لبخند اهورا را نگاه کرد اهورا هم لبش به خنده باز شد. -آهان پس برو که دیرت بشه ارغوان کله تو میکنه تو نمیدونم چی از این خواهر من دیدی این همه گوش به فرمانشی. سیاوش دوباره خندید: واقعا جرات داری پیش خودش بگو اینا رو! -نه دیگه جرات ندارم! من همهاش میگم …
- انتشار : 20/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403