رمان اندوه ماه
عنوان | رمان اندوه ماه |
نویسنده | آرش حجازی |
ژانر | ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 74 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اندوه ماه اثر آرش حجازی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان درباره دکتر جوان و نسبتا موفقی است که با تمام موفقیتهایش باز هم دنبال حقایق گمشده زندگیش میگردد و از همین روی سفری بی آغاز و بیپایان را شروع میکند، سفری به درازای چند هزار سال، سفری به قدمت آرش کمانگیر و آرمانش، آنجا که آرش یرای هدفش روحش را قربانی میکند و از همان زمان در سراسر تاریخ این مرز و بوم زنده است و زندگی میکند و تمام جادهها را میپیماید، پزشک جوان در انتهای این سفر به آغاز راه بر میگردد و گمشدهها را پیدا میکند و این دور تسلسل آدامه مییابد… «آیا در گندم زار زندگیم، کسی با من بوده است؟… حقیقت این است که امروز براستی تنهایم. منم و گندم زار..»
خلاصه رمان اندوه ماه
پس از این که از ساحل پاپیک بیرون رفتم، سالهای سال بی مقصد روشنی در جاده ها زندگی کردم. دیگر همان جوان ساده دلی نبودم که به آن شهر کوچک ساحلی وارد شد، عمری بر من گذشته بود، اما هنوز هم نمیتوانستم گام پیش رویم را از پیش بینم برای همین زمان درازی سرگردان بودم تنها گاهی برای تهیهی دارو و لوازم و دانستههای جدید پزشکی به شهرها وارد میشدم. در این سرگردانی بیهدف رهایی را حس کردم. تنهایی را بوسیدم. به در راه ماندگان بیمار رسیدم، در کلیههای دور افتاده آدمیان رنجور به کام مرگ را دیدم و در ماندنشان کوشیدم. پیرمردان در مانده و تنها در سکرات مرگ را در آرام رفتن یاری کردم و گاه که بیماری نبود،
در گرد شعله با گرمای آنان نشستم سخنان آسودهشان را شنیدم در پایکوبیهاشان بودم و سپیدهدم باز رفتم.. که سپیده دم، همیشه و هرجا، فرمان حرکت من بود. اما بیش از تمام اینها تنهایی وانهادگی را چشیدم و از وانهادگی تنهایی ترسیدم. مانند همهی آدمهای وانهادهی تنهایی بودم و در سرگردانی وجود شاید تنهاتر وانهادهتر سرگردانتر، مضطربتر… و از همهی آنها نیازمندتر! پس چرا با ورودم به کلبهها، لبخندها میشکفت؟ آتش میافروخت؟ کودکان میدویدند؟ آخر چرا چنین نیازمند بودم و چرا نمیفهمیدند؟ چه طور از نیاز من بینیاز میشدند؟ من به چه نیاز داشتم؟ دنبال چه بودم؟ چرا سپیده دم فرمان حرکتم بود؟ چرا
توان ماندن نداشتم؟ گام به گام دگرگون میشدم. دیگر مانند آغاز راه، چشم به راه دعا و درود آنها نبودم که دلم را خوش کند. دیگر حتا از آسودگی و شادی بخشیدن به دیگران شاد نمیشدم. دریافتم که دیگر شادی و آسودگی روحم حتا تنها دیدن شادی آنها هم نیست که زمانی بود. پس آخر شادیام از چه بود؟ گمان میکردند دستانم توانایی بخشیدن زندگی دارد. با چشمهایم آرامش میآورد. با کوله پشتیام اسباب بازیهای کوچک حمل میکند و این بدنم را میلرزاند. منی که از تنهایی زجر میکشیدم و تنها بودم، نگران یک لبخند بودم، منی که میترسیدم و نا آرام بودم، منی که او تنها همسفرم بود… نمیتوانستند زمانی را که ناتوان در برابر او …
- انتشار : 10/09/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403