رمان از غرور تا جنون
عنوان | رمان از غرور تا جنون |
نویسنده | شبنم |
ژانر | عاشقانه، انتقامی |
تعداد صفحه | 1647 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان از غرور تا جنون اثر شبنم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان راجع به پسری هوس باز و سنگدل است پسری که برای هیجان دست به هرکاری میزند حتی به قیمت جانش! پسری به نام کارِن! و دختری مغرور، لجباز وخودخواه، دختری عاشق خانواده و موقعیت مالی دختری به نام دایانا! کارن و دایانا سر راه هم قرار میگیرند، غافل از اینکه …
خلاصه رمان از غرور تا جنون
بهرام یه کارت داده بود! یه کارت دعوت که بیشتر شبیه رمز ورود بود! بعد از نشون دادن کارتم وارد خونه شدم! برعکس تصورم حیاط کوچیکی داشت به اندازه دو تا ماشین اما وقتی وارد خونه شدم دهنم بازموند واقعا شبیه کلوپ ساخته شده بود! پر بود از میزهای گرد چهار نفره و شش نفره میز بیلیارد و تخته نرد و…. همه چی بود! شبیه یه باشگاه تاریک! فقط چند تا دیوار کوب روشن بود هیچ کس داخل سالن نبود! یه لحظه فکر کردم نکنه یه تله باشه چشمم به مردی قد بلند و سیاه پوشت افتاد به پیشوازم اومده بود اسم بهرام و مجتبی رو که گفتم خیالش راحت شد. مرد: بفرمایید طبقه پایین منتظر شما هستن. پشت سرش به راه افتادم وقتی به آخرین پله رسیدم همه سرها
به سمت من چرخید! بهرام، مهران، مجتبی و چند نفر دیگه به من چشم دوخته بودن اما قیافه مجتبی از همه دیدنی تر بود انتظار هر کسی رو داشت الی دیدن من! با گامهای کوتاه سربلند و پرغرور خودمو به میزشون رسوندم مجتبی باشک نگاهم میکرد! با همه دست دادم مجتبی هم اجبارا دستشو جلو آورد پوزخند تلخی زدم و دستشو فشار دادم. آروم زمزمه کردم؛ فکر نمیکردی زنده بمونم نه؟ مجتبی خودشو جمع و جور کرد و بالبخندی مسخره گفت: از دیدنت خوشحالم جوون. به پیشنهاد بهرام دست اولو گذاشتیم مجتبی ببره! وقتی برد با غرور کاذبی نگاهم میکرد منم خودمو عصبی و کلافه نشون میدادم اما تو دلم به غرور نوع نگاه کردن مسخرهاش میخندیدم! قرار بود فقط دست
اولو بزارم ببره اما من اینکارو نکردم بهرام انتظار داشت من ببرم اما با دیدن اخرین برگه توی دستم با بهت نگاهم میکرد، مجتبی بادیدن برگه ام بلند زد زیر خنده، مهران کم مونده بود گریه کنه با اینکه آشنایی نداده بود اما داشت تابلو میکرد. صبر کردم حواس مجتبی که پرت شد با چشم اشاره کردم تابلو بازی در نیاره! عصبی گفتم: قبول نیست این قبول نیست یه بار دیگه اگه بردی نصف نمایشگاهمو به نامت میزنم. مجتبی مغرور بادی به غبغب انداخت و گفت: با اینکه به نمایشگاهت نیاز ندارم اما بدم نمیاد یه دور دیگه باهات تمرین کنم!! مرتیکه بیشرف میخواست حرص منو در بیاره که بازی رو بهم بریزم اما کور خونده بود! عصبیتر غریدم: کوری نخون! بجای کوری خوندن بگو سر چی …
- انتشار : 07/12/1403
- به روز رسانی : 29/12/1403
من خوشم نیومد ازش البته چون پیشم خوب نبود تا آخر نخوندم