رمان به وقت مرگ
عنوان | رمان به وقت مرگ |
نویسنده | آوا موسوی |
ژانر | عاشقانه، معمایی، جنایی |
تعداد صفحه | 2502 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان به وقت مرگ اثر آوا موسوی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همه چیز از یک غیبت ناگهانی شروع میشود! شروعی که شاید به خیلی از زندگیها پایان بدهد. دختری که به اشتباه داخل این بازی هل داده میشود و زندگی ساده و آرامش دستخوش تغییرات خونباری میشود، ماهور برای زنده ماندن چارهای ندارد، جز این که کنار آدمهای بد بماند! حالا ماهور برای نجات دست و پا میزند تا بتواند در این میدان پر از خون دوام بیارود …
خلاصه رمان به وقت مرگ
با حس خیس شدن ناگهانی صورتم چشمهایم تا آخرین درجه باز شد و صدایی هین مانند از میان لبهایم بیرون آمد. گیج و منگ نگاهی به اطرافم انداختم. مغزم هنوز راه نیفتاده بود. با دیدن فضای انبار مانند و متروکهای که در آن بودم، مبهوت پلک زدم و به خود آمدم. تکانی به خود دادم؛ اما آن وقت بود که متوجه موقعیت خود شدم. روی یک صندلی فلزی نشسته بودم و دستهایم با چیزهای سفیدی که از جنس پلاستیک بود به دستههای صندلی بسته شده بود. تازه آن وقت بود که همه چیز درست مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم عبور کرد. برق وحشت در چشمهایم نشست و خیره به مرد جوانی که دست به سینه مقابلم ایستاده بود و به من نگاه میکرد، نفس بریده بریدهای کشیدم.
قدمی به سمتم برداشت و هنوز همانطور نگاهم میکرد. چه قدر چشمهای تیرهاش عجیب و ترسناک بودند. نگاهش روی صورتم چرخ خورد و من به زور جرئتم را جمع کردم و با صدای ضعیفی گفتم: از من چی میخوای؟ گوشه لبش کج شد و طرحی از یک لبخند کج و یک طرفه را به خود گرفت. لبخندش از نگاهش ترسناکتر بود. نفسهایم تند شد چه از جان من میخواست؟! صدای بم و آهستهاش بی آن که خودم بخواهم، وحشت را در وجودم دو چندان کرد. -نمیدونی؟ آب دهانم را به سختی فرو دادم و سری به طرفین تکان دادم. هوم کشیدهای گفت و سری تکان داد. دور صندلیام چرخید و پشتم ایستاد. خم شد و سرش را کنار گوشم آورد. از برخورد نفسهای داغش به
گوشم چشمهایم بسته شد و او آهسته پچ زد: کجاست؟! وحشت زده و سردرگم نالیدم: چی؟ دستهایش را پشت آرنجهایم روی دسته صندلی گذاشت و بیشتر خم شد. صدای پوزخندش را شنیدم. -اشتباه اول! صندلی را دور زد و مقابلم ایستاد و نگاه من روی شی عجیبی که میان انگشتانش بود، خشک شد. چیزی شبیه به چاقو بود؛ اما هر دو طرفش دندانههای درشت و تیز داشت. چاقو را در دستش چرخاند و جلو آمد. -تو… تو کی هس… با قرار گرفتن تیغه چاقو روی لبهایم صدا در گلویم خفه و نفس در سینهام حبس شد و حس کردم که قلبم دیگر نزد. یا شاید هم از بس ضربانش دیوانه کننده بود، من دیگر حسش نمیکردم! با سر چاقو فشاری به لبهایم وارد کرد و من از ترس …
- انتشار : 22/10/1403
- به روز رسانی : 22/10/1403