رمان دمشق شهر عشق
عنوان | رمان دمشق شهر عشق |
نویسنده | فاطمه ولی نژاد |
ژانر | عاشقانه، مذهبی، واقعی |
تعداد صفحه | 294 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان دمشق شهر عشق اثر فاطمه ولی نژاد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رمان دمشق شهر عشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد …
خلاصه رمان دمشق شهر عشق
هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتى تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند. شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد: ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش
دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد: نازنین هر کاری کردم بهم اعتماد کن. مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد: دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه و همزمان از جیب پیراهن کرم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد: اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. و شاید هنوز نقش
اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان تر شد: من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید به امید خدا همه چی به خیر میگذره! زیر نگاه سرد و ساکت سعد پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد: خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم، ظلمی که تو این شهر به شما شد ربطی به اهل سنت نداشت این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن… و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم کلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید: زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه! از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست …
- انتشار : 20/12/1403
- به روز رسانی : 22/12/1403