رمان امیلی در نیومون
عنوان | رمان امیلی در نیومون |
نویسنده | ال ام مونتوگومری |
ژانر | تاریخی، ادبیات داستانی، ادبیات کلاسیک، ادبیات نوجوانان |
تعداد صفحه | 516 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان امیلی در نیومون (جلد اول) اثر ال. ام مونتوگومری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در این داستان تاثیر گذار و پر شور برای اولین بار با امیلی استار آشنا میشویم. امیلی سر زنده و پرجنب و جوش که پس از مرگ پدرش یتیم شده است و به زودی در میابد که چندان هم تنها نیست و اقوام و دوستان زیادی در مزرعه نیومون انتظارش را میکشند. جایی که پسر عمو جیمی استعداد بالقوه نوشتن را در او تقویت میکند خاله الیزابت سخت گیر قوانین حیرت انگیز بزرگ شدن را به او میآموزد و توانایی منحصر به فرد امیلی در درک وقایع پیرامونش پرده از رازی میگشاید که باعث میشود یک مرد منزوی بتواند دوباره عاشق شود …
خلاصه رمان امیلی در نیومون
“یک جلسه خانوادگی” امیلی صبح روز بعد از خواب بیدار شد. از پشت پنجره کوتاه و بی پرده اتاقش نور باشکوه طلوع به درون میتابید و ستارهای کم رنگ و سفید هنوز در سینه آسمان سبزرنگ بر فراز کاج خروسی این پا و آن پا میکرد و هوای تازه و دل چسب بامداد اطراف خانه میوزید. الن گرین روی تخت بزرگ خوابیده بودو با صدای بلند خرخر میکرد و به جز خرویف او صدای دیگری در خانه به گوش نمیرسید. این درست همان فرصتی بود که امیلی انتظارش را میکشید. آهسته از تختش پایین سرید. پاورچین راه افتاد و در را باز کرد. مایک که روی قالیچه وسط اتاق چمبره زده بود کش و قوسی به خودش داد و دنبال دختر راه افتاد و حین راه رفتن بدن گرمش را به قوزکهای
ظریف او میمالید. امیلی با احتیاط از راه پله تاریک و خالی پایین رفت پلهها چقدر قیر قیر میکردند حتماً حالا همه از خواب میپریدند. ولی سر و کله هیچ کس پیدا نشد و امیلی قدم به سالن گذاشت و نفس راحتی کشید. بعد دوان دوان خودش را به در دیگری رساند. دسته گل خاله روت همچنان درپوش شیشهای تابوت را پوشانده بود. امیلی در حالی که لبهایش را به هم میفشرد و شباهت دوری به خاله الیزابت پیدا کرده بود دسته گل را بلند کرد و روی زمین گذاشت. دخترک زیر لب گفت: «آه پدر پدر!» و دستش را روی گلویش گذاشت تا اجازه ندهد بغضش بتركد بعد همان طور که اندکی میلرزید با چهرهای رنگ پریده به پدرش خیره شد. لحظه خداحافظی بود. باید در خلوت این کار را
میکرد. نمیخواست جلو ماریها با پدرش خداحافظی کند. پدر چقدر زیبا شده بود. تمام خطوط درد از چهرهاش محو شده بودند و اگر موهای نقرهای دور صورتش نبودند. بیشباهت به پسری نوجوان نبود. داشت لبخند میزد لبخندی محو اما غریب و دلنشین انگار ناگهان با چیزی دوست داشتنی و غیر منتظره و غافل گیر کننده مواجه شده بود. امیلی در طول زندگی پدرش بارها لبخندش را دیده بود. اما هیچ کدام شبیه این یکی نبودند. دخترک آهسته گفت: پدر جلویشان گریه نکردم. مطمئنم مایه ننگ استارها نشدم. حتی دست ندادن با خاله روت هم مایه ننگ استارها نیست نه؟ چون او از ته دل نمیخواست با من دست بدهد. آه پدر فکر نکنم هیچ کدامشان دوستم داشته باشند …
- انتشار : 24/11/1403
- به روز رسانی : 27/11/1403