رمان همسفر گریز
رمان همسفر گریز رمان همسفر گریز

رمان همسفر گریز

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان همسفر گریز
نویسنده
نغمه نائینی
ژانر
عاشقانه، غمگین، واقعی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
859 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان همسفر گریز' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان همسفر گریز اثر نغمه نائینی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

این داستانِ تکراریِ از نگفتن هاست، هر کس در دنیای درونش، با خودش، با خیلی ها، حرف‌هایی دارد، فکرهایی دارد، گاه خجالت می‌کشیم از گفتن و گاه مصلحت نمی‌بینیم بیان کنیم و گاه “زمان” فرصتِ گفتن را از ما می‌گیرد، موضوع اصلی داستان، واقعی است، یک عاشقانه‌ی آرامِ! شاید زیادی آرام! به آرامشِ بال زدنِ یک پروانه که شاید گاهی سببِ ” اثر پروانه ای” می‌شود! ...

خلاصه رمان همسفر گریز

نفس خمیازه‌اش را خورد، فکر کرد به خانه که رسید یکراست به تخت برود و بخوابد. شب قبل تا پاسی از شب گذشته در مهمانی سال نو کلاریس بودند. صبح زودتر از بقیه بیدار شده بود. هنوز گیجی خواب را داشت که امید را جلوی دانشکده دیده بود. تحقیق آماده را به دستش داده بود و اصرار کرده بود حتما امروز یه نگاهی بهش بندازین. ظهر که در غذاخوری تحقیق را ورق می‌زد، متوجه یادداشت امید شد. فکر کرد اشتباهن لای برگه های تحقیق مانده ولی دقت که کرد متوجه شد مخصوصن آنجاست. سر در نمی‌آورد این حرف‌ها چه

معنی دارد؟ مگه من چه رفتاری کردم که امید این کارو کرده؟ کاغذها را جمع کرد و لیوان یکبار مصرف چای را میان دو دست گرفت. "این تحقیق بهانه‌ای بود تا به شما نزدیک شوم و فهمیدم این یکسال بیهوده شیفته‌ شما نبودم" هم از سادگی خودش حرصش گرفت هم از بی جنبگی امید خوشبختانه در کلاس بعدی امید را ندید یادش نمی‌آمد امید هم آن کلاس را داشته و نیامده یا نه؟ کلاس که تمام شد از اینکه امید را آن اطراف ندید خوشحال شد. آفتاب بی رنگ دی ماه روی برف‌ های جلوی دانشکده می‌تابید و چشمش را می‌زد. در کیفش

بدنبال عینک آفتابی می‌گشت که صدای امید را شنید. -سلام. سر بلند کرد. امید لبخند پهنی بر لب داشت و شاخه ای گل رز به طرف نفس گرفته بود. ناخودآگاه به ساختمان دانشکده نگاه کرد. امید گل را جلوتر آورد. -برای شماس. وقتی نفس را بی حرکت دید، آرامتر گفت: خوندین؟ نفس نمی‌دانست چه بگوید مسخره بود اما جوابی نداشت اخم می‌کرد و داد میزد؛ یا می‌گفت اصلن نخوانده؟ بالاخره صدایش در آمد. -آقای ثابتی شما در مورد من اشتباه فکر کردین. صورت امید آویزان شد. -پس خوندین. نفس عصبی به اطراف نگاه کرد ولی ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ