رمان خزان
عنوان | رمان خزان |
نویسنده | فاطمه حیدری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2877 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان خزان اثر فاطمه حیدری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
خزان، بخاطر گذشتهی تلخ و شکست در عشق به دختری سرد و آهنین تبدیل شده است، بصورتی که چشم به روی علاقهی اطرافیانش بسته است، در این بین فرهان پسر عموی خزان تمام تلاش خود را برای بدست آوردند دل او به کار میگیرد و …
خلاصه رمان خزان
طولی نکشید در ویلا باز شد و فرهان و بعد حسام بیرون آمدند. اخمهای هر دو به شدت در هم گره خورده بودند. فرهان با قدمهایی محکم و بلند به سمت ماشین من آمد و از ماشین پیاده شدم. از همانجا غرید: حالا دیگه منو میپیچونی؟! اره؟ رو به رویم ایستاد و غرید: حرف بزن ببینم چیزای که شنیدم حقیقت دارن یا نه!! نگاهم سمت حسام کشیده شد. فکر نمیکردم بیمعرفتی در بیاورد و چیری بگوید اما گویا هیچکس دور و بر من بویی از وفا و معرفت نبرده بودند. -چی بگم؟! از خشم به کبودی میزد و رگهای پیشانیاش رو به منفجر بودن میرفتند. -خزان به قرآن میزنم از وسط دو جات میکنم. حالا دیگه واسه من شاخ بازی در میاری با یه مشت ارازل میای شمال؟!
-ولم كنین تو رو خدا.. انگار قتل کردم هرکی از راه میرسه سینه سپر میکنه و صداشو برام کلفت میکنه. دستاش را بالا آورد و ناخودآگاه دستم را جلوی صورتم سپر کردم و چشمانم را بستم. وقتی دیدم چیزی نشد چشمانم را باز کردم و دستم را آرام آرام پایین آوردم. حسام دستش را در هوا گرفته بود و آرام غرید: فرهان. -ولم کن بزار بزنم سیاه و کبودش کنم بیشعورو… حالا من شدم هر کس؟! اره؟! من هر كسیم که صداشو واسه تو کلفت میکنه؟! خزان به خداوندی خدا میزنم لهت میکنم به بار دیگه از این زرا بزنی. بعد هم دستم را گرفت و به سمت ماشینام برد و در کمک راننده را باز کرد و هلم داد داخل ماشین و در را محکم بست که در دلم فوش بارانش کردم، خودش هم سوار شد و
شیشه را پایین داد و رو به حسام گفت: شما هم راه بیوفتين سمت تهرون بعد هم با سرعت ازشان دور شد. عصبی زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و سرش را هی تکان میداد. کم کم صدایش بلند میشد. -زنگ زدم بهش میگم جمعتون دخترونس؟! میگه اره بابا دخترونس انوقت باید مچشونو با چهارتا مرتیکه بگیرم. بلند تر ادامه داد: خاک عالم بر سر من با تو… حالا دیگه برای من شاخ بازی در میاری؟! خزان… خزان… خزان.. چرا یه ذره عقل نداری تو؟! فکر میکنی عمو و زن عموی بیچاره رو میپیچونی زرنگی اره؟! نه عزیز من اسمش زرنگ بازی نیست.. کثیف بازیع کثیف بازی! وای که خزان شانست گفت شانست گفت خزان که به جای من حسام اومد سراغتون، وگرنه من اونجا هم تو رو …
- انتشار : 22/11/1403
- به روز رسانی : 01/12/1403