رمان پر پرواز
عنوان | رمان پر پرواز |
نویسنده | راضیه حاتمی زاده |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 393 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان پر پرواز اثر راضیه حاتمی زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پروانه در ۱۸ سالگی توسط ثریا مدیر پرورشگاهی که در آن بزرگ شده و حق مادری به گردنش دارد به آپارتمانی لوکس و مجلل که از طرف حامی همیشه مجهول و پولدارش که از هیچ هزینهای برای او دریغ نمیکند برده میشود تا زندگی را به تنهایی و با اتکای به نفس یاد بگیرد . و همانجا میفهمد که زندگی پر از انسانهایی است که هیچ وقت نمیشناخته ؛ همسایه خوبی مثل ناهید خانم و نادین پسرش و دوست او فرزاد که برای اولین بار قلب پروانه را لرزاند و همچنین سپیده و حاج مهدی و از همه مهمتر حامی بزرگی چون وثوق که هر شب به حرفهای دل او از طریق چت اینترنت گوش میداد و راهنمائیش میکرد . ولی اسرار زندگی پروانه آنقدر زیاد است که سالها طول میکشد تا از همه آنها مطلع شود . ولی با این همه علیرغم مخالفتهای ثریا و وثوق ، پروانه با فرزاد ازدواج میکند تا ..
خلاصه رمان پر پرواز
كمتر از يك ساعت ديگر كار پرده تمام مي شد شش ماه پيش كه كار كشيدن اونو آغاز كرده بودم به حاج مهدي قول دادم كه تا شب عاشورا تمومش كنم و امشب شب سوم محرم بود. مي دونستم خيلي ها بي صبرانه منتظر بودن تا من بالاخره پرده رو كنار بزنم و به قول نادين اين شاهكار هنري قرن رو نظاره كنن. همه عطش ديدن پرده رو داشتن چون ازهمون روز اولي كه من كار كشيدن اون رو شروع كرده بودم حاج مهدي قدغن كرده بود كه كسي نگاهش به پرده بيفته. براي همين يه پرده بزرگ وسط اتاقي كه توي خونه اش برام در نظر گرفته بود نصب كرد و ورود به داخل محوطه ي پشت اون پرده رو ممنوع اعلام نمود. روزهاي اول دليل اين همه حساسيت حاج مهدي رو نمي دونستم اما هر چه بيشتر پيش مي رفتم و با مرور زمان هر چه پرده كامل تر مي شد درك مي كردم چرا حاج مهدی علي رغم اشتياق بيش از حدش به ديدن پرده اين همه حساسيت داشت و به آن نگاه نمي كرد و اما … امشب شب آخر بود…
باران شروع به باريدن كرده بود و از حياط صداي حاج مرتضي مداح كه با ناله و شيون مردم قاطي شده بود به گوش می رسيد. براي لحظه اي صداي حاج مرتضي كه با صداي رعد و برق آسمان يكي شده بود دلم را لرزاند. حس و حال عجيبی داشتم. توي صداش يه چيزي بود. دست از كار كشيدم و از پله ها پايين رفتم و از پرده ي نصب شده ي وسط اتاق گذشتم و كنار پنجره ايستادم از ديدن صحنه اي كه در مقابلم بود بي اراده اشك از چشمانم سرازير شد. مردم توی اين باران شديد عاجزانه به سرو صورت خودشون مي زدند و گريه مي كردند. با ديدن اين صحنه ايده ي تازه ای مثل برق به مغزم خطور كرد در حالي كه اشك هايم رو پاك مي كردم خواستم به سمت پرده برگردم كه تلفن همراهم زنگ زد! از ترس اينكه مبادا ايده از مغزم بپره ردِ تماس دادم از پله ها بالا رفتم و مقابل پرده رسيدم و تا قلمو را به دست گرفتم دوباره گوشيم زنگ زد كه اهميتي ندادم و با خودم گفتم:بي خيال به قول سپيده ايده رو درياب.
دوباره مشغول كار شدم اما صداي زنگ گوشيم پشت سر هم بلند مي شد و رشته ي افكارم را پاره مي كرد. عاقبت كلافه شدم و به طرف ميزي كه گوشيم روش بود رفتم و به شماره اي كه روي صفحه بود نگاه كردم و نام بهنام رو ديدم و تعجب كردم خيلي خنده دار بود خودم اين نام و شماره رو توي گوشيم ذخيره كردم و خودم هم نمي دونم كيه! هر چي فكر كردم يادم نيومد اون كيه با اين حال گوشي رو جواب دادم: – بله بفرماييد ! – سلام دختر چرا گوشيت رو جواب نمي دي؟ متعجب از اين همه صميميتي كه در صداي مرد جواني كه ظاهرا آشنا بود اما نمي شناختمش پرسيدم: – ببخشيد شما؟ – منم بهنام. – بله اسمتون روي صفحه تلفنم بود! ولي متاسفانه به خاطرنمي آرمتون. نمي دونم چرا احساس خاصي نسبت به اين اسم داشتم. – مهم نيست..!. ببين مي خوام ببينمت همين الان! در صداي مرد جوان نوعي بي قراري بود كه باعث شد بپرسم: – ببخشيد من نمي فهمم شما چي مي گين! اصلا شما كي هستين ؟
جوان كه حال بي قرارتر از قبل بود گفت: – من جلوي درتكيه ي حاج مهدي ايستادم بياي بيرون به خاطرمي آري من كيم! ببين در مورد وثوق, من پيك هستم. -وثوق چي شده؟ مرد جوان بدون اينكه پاسخ سوالم رو بدهد گوشي رو قطع كرد هاج و واج مونده بودم ! اين بهنام كيه كه من اسمش رو توی گوشيم دارم اما يادم نيست كي و كجا ديدمش؟ اين كيه كه وثوق رو مي شناسه؟ اصلا مگه مهم كه اون كيه. اون يه پيك و از طرف وثوق اومده. نفهميدم چطور لباسم روعوض كردم و چادر به سر كشيدم فقط مي دونم كه پله هارو دوتا يكي كردم و يكي دوبار هم به چند تا خانم بر خوردم و فقط تنها چيزي كه يادم مي آد صداي عزيز خانم بود كه گفت: – پروانه جون كجا با اين عجله؟ نيازي نبود جلوي در تكيه ي حاج مهدي كه در واقع در خونش بود دنبال مرد جوان بگردم چون زير اون بارون كه همه توي خونه ي حاج مهدي مشغول عزاداري بودند فقط يك مرد جوان در حالي كه چتري بالاي سرش گرفته بود به چشم مي خورد. خداي من پس حسم اشتباه نكرده بود اين چهره برام آشنا بود تا وقتي بهم نزديك شد …
- انتشار : 18/06/1403
- به روز رسانی : 01/12/1403