رمان رقیب
عنوان | رمان رقیب |
نویسنده | مهسا طاهری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1860 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان رقیب اثر مهسا طاهری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رقیب قصه ای است از یک دوستی ساده بین دو نفر شروع میشود و به عشق و ازدواج ختم میشود که این عشق برای انها سختی و مشکلاتی در پی دارد که منشا ان از رقیبیست که در عشق و زندگی برتر وخوشبختی در رقابت با انهاست و دراین بین ماجراهایی از گذشته روی آیندهی بعضی شخصیتها تاثیر میگذارد که مسیر سرنوشت آنها را عوض و به راهی خلاف جهت خواسته هایشان که ((بودن با یکدیگر)) است میکشاند و قصهی پیچیدهی رقیب با دو اتفاق به پایان میرسد …
خلاصه رمان رقیب
داشتم لباسمو با لباس کارم عوض میکردم. وقتی لباسو داخل کمد گذاشتم و درشو بستم؛ سرمو چرخوندم که رامیلا رو در فاصله دوری از خودم جلو رختکن دیدم… داشت مانتوی بلند مخصوص کار رو میپوشید… من نیم رخش رو میدیدم و اون حواسش به من نبود… یکم سرجام وایسادم تا راه بیفته و منم پشت سرش برم .. بالاخره در کمدشو بست و راه افتاد.. آروم آروم پشت سرش قدم برمیداشتم. دوست نداشتم هنوز خودمو بهش نشون بدم.. دوست داشتم زیر نظر داشته باشمش بدون اینکه خودش بفهمه.. به کارگاه رفت که پشت سرش رفتم.. تقریبا رسیده بودم به نزدیک دستگاهی که من پشتش وایمیسم که اون جلوتر رفت. مجبور شدم برم پشت
دستگاه و نتونستم دنبالش برم… حمید و هلیا هم پشت دستگاه بودند… به حمید سلام کوتاهی کردم.. هنوز نگاهم بهش بود که پشت کدوم دستگاه میره که با صدای حمید کنارم؛ نگاهمو از رامیلا گرفتم: چشمت گرفتتش؟ بهش نگاه کوتاهی کردم و خونسرد گفتم: نه… -دختر سرسختیه.. به هیچکس پا نمیده.. چندبار رفتم طرفش اما پا نداد… انگار یکیو داره که پشتش بهش گرمه. چپ چپ بهش نگاه کردم و تند و جدی گفتم: مگه هرکس که پا نده و آمار نده؛ حتما یکیو کنارش داره؟ با قطعیت گفت: صد درصد… مگه میشه نداشته باشه؟ نمیدونم چرا داشتم از رامیلا دفاع میکردم… بی اراده بود که گفتم: مطمئن باش این از اوناش نیست. پوزخند زد و
گفت: خواهیم دید… با پوزخند جوابشو دادم که دستگاه رو روشن کرد و مشغول کار شدیم… موقع نهار؛ غذامو برداشتم و قایمکی رفتم تا به رامیلا سر بزنم… حرفای حمید راجب رامیلا واسم جالب بود و دوست داشتم خودمم از نزدیک برخورداش رو با پسرا ببینم .. از دور دیدمش روی یه صندلی کنار یه دختری نشسته و داره غذا میخوره… جوری که اون منو نبینه ولی من اونو ببینم رفتم نزدیک تر و روی یه صندلی نزدیکش نشستم… اما زیر چشمی تمام حواسم بهش بود. غذام رو روی پام گذاشتم و غذام رو تو دهنم گذاشتم که با دیدن یه پسر که روبروش ایستاده بود قاشق تو دهنم موند. تمام نگاهمو حواسم بهشون بود.. دختری که کنارش نشسته بود بلند شد …
- انتشار : 28/04/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403