رمان ثانیه های عاشقی
رمان ثانیه های عاشقی رمان ثانیه های عاشقی

رمان ثانیه های عاشقی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان ثانیه های عاشقی
نویسنده
گیسوی پاییز (نشمیل قربانی)
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
348 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان ثانیه های عاشقی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان ثانیه های عاشقی اثر گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم

شکوفا يک هفته بعد از تولدش جلوي درب پرورشگاه گذاشته مي‌شود، و در همان نوزادی به فرزندخواندگی گرفته می‌شود، چند ماه بعد از ورود شکوفا به خانه‌ی خانواده‌ی به کیش، همسر آقای به کیش باردار می‌شود و بعد از نه ماه سه پسر به دنيا مي‌آرود! ايليا، ارشيا، برديا، حالا همه‌ی آن‌ها بزرگ شده اند ...

خلاصه رمان ثانیه های عاشقی

بردیا به گارسون سفارش داد... همگی غذای دریایی سفارش دادیم... ارشیا: کی میشه تو ما رو مهمون کنی. نگاش کردم. من: وقت گل نی... من که هنوز سر کار نرفتم مهندس. ارشیا: برای اینکه حرف گوش نمی‌دی صدبار گفتم بیا تو شرکت خودمون برات کار درست کنم. هی میگی... یه قری به سر و گردنش داد و ادای منو در آورد... ارشيا: من کتابدارم... هیچ کاری غیر از کتابداری نمی‌کنم... کار دفتری به دردم نمی‌خوره ... از ادایی که در آورد خندم گرفت... ولی یه دفعه با چیزی که تو ذهنم جرقه زد خندم رو قورت دادم... یاد تلفن سارا افتادم و اینکه گفته بود استاد بهادری باهام کار داره... انقدر

سرم گرم شده بود که یادم رفته بود برم پیش استاد... تغییر ناگهانی صورتم از نگاه تیزبین بردیا دور نموند. بردیا: چیزی شده؟ ابرویی بالا انداختم. من: نه... یعنی یاد چیزی افتادم. بردیا: چی؟... من: استادم پیغام داده بود باهام کار داره... به کل یادم رفته بود. بردیا: برات کار پیدا کرده؟.. من: نمی‌دونم ... فقط گفته باهام کار داره... چیز دیگه ای نگفته... شاید!... ایلیا: حتماً یه کار خوب برات پیدا کرده... فقط از الان بگم... اگه محیطش مناسب نباشه نمی‌ذارم بری. اومدم جوابش رو بدم که بردیا زودتر گفت... بردیا: امیدوارم محیط خوبی داشته باشه... نمی‌تونیم دائم نگرانت باشیم... می‌دونی که!..

دوباره کفری شدم... با حرص جواب دادم... من: بله می‌دونم ... اینم می‌دونم که شماها دو سال از من کوچیکترین اما مثل مادر شوهرای قدیمی هی به من دستور میدین... ارشیا: اه... باز تو اخم کردی؟... یه امشب رو تو رو خدا بخند... بردیا به پشتی صندلیش تکیه داد و پوفی کرد... بردیا: این دو تا رو نمی‌دونم... ولی من یکی نمی‌تونم دائم نگرانت باشم... همین الانم هر روز کلی اعصابم خرد میشه وقتی میری بیرون باید از جلوی کلی پسر علاف که سر کوچه هستن رد بشی... بعد هم لج می‌کنی... هرچی بابا میگه می‌خواد برات ماشین بخره میگی نمیخوای. قبل از اینکه چیزی بگم ایلیا کمی به جلو خم شد ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سادات
سادات
1 سال قبل

در یک کلام افتضاح

دیوان حافظ