کتاب داستان های کوتاه کافکا
کتاب داستان های کوتاه کافکا کتاب داستان های کوتاه کافکا

کتاب داستان های کوتاه کافکا

دانلود با لینک مستقیم 1 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب داستان های کوتاه کافکا
نویسنده
علی اصغر حداد
ژانر
رئالیسم
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
652 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب داستان های کوتاه کافکا' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب داستان های کوتاه کافکا نوشته نویسنده علی اصغر حداد pdf بدون سانسور

عنوان اثر: داستان های کوتاه کافکا

پدید آورنده: علی اصغر حداد

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 652

معرفی کتاب داستان های کوتاه کافکا

داستان‌های کوتاه کافکا مجموعه‌ای از آثار کوتاه کافکا است. این مجموعه در چهار بخش تنظیم شده است: آثاری که در زمان حیات کافکا منتشر شدند، آثاری که کافکا به طور پراکنده در مجلات ادبی منتشر کرد، آثاری که پس از مرگ کافکا منتشر شدند، تمثیل‌ها و پارادوکس‌ها. این مجموعه یادداشت‌ها، برخی نوشته‌های انتقادی و نوشته‌های موجز فرانتس کافکا را در بر نمی‌گیرد. بخشی از این نوشته‌ها را کافکا در زمان حیاتش منتشر کرده است و بخش‌هایی از آن را ماکس برود، دوست صمیمی و وصی او، پس از درگذشت کافکا تدوین و منتشر کرد. کافکا وصیت کرده بود نوشته‌های چاپ‌نشده‌اش سوزانده شوند. اما برود از انجام این خواسته سر باز زد.

خلاصه کتاب داستان های کوتاه کافکا

کارل روسمن شانزده ساله را پدر و مادر بی چیزش به آمریکا فرستاده بودند، زیرا زنی خدمتکار او را از راه به در کرده و از او باردار شده بود همین که کشتی از سرعت افتاد و وارد بندر نیویورک شد، چشم او چنانکه گویی نور خورشید ناگهان شدت گرفته باشد به مجسمهی الاهه ی آزادی افتاد. البته او پیشتر مجسمه را از فاصلهی دور رؤیت کرده بود. اما حال چنان می نمود که دست الاهه با شمشیری که بالا گرفته بود همین یک لحظه پیش به هوا بلند شده است. به گرد اندام مجسمه بادهای آزاد در گردش بودند.

با خود گفت چه بلند و چون خیال نداشت از جای خود بجنبد خیل باربرانی که هر لحظه به تعداد بیشتر از کنارش میگذشتند، رفته رفته او را تا حاشیه ی عرشه پس راند.

مرد جوانی که در طول سفر بفهمی نفهمی با او آشنا شده بود در حال گذر :گفت هنوز خیال پیاده شدن ندارید؟ کارل لبخند زنان :گفت من حاضرم.» سپس از آنجا که نوجوانی بود نیرومند چمدان خود را روی شانه انداخت. مرد جوان چوبدست خود را به آرامی در هوا تاب داد و با دیگران به راه افتاد. کارل روسمن تا از فراز سر او به دور دست چشم دوخت به یاد آورد که چتر خود را آن پایین درون کشتی، جا گذاشته است. پس به سرعت از آشنای خود که چندان خرسند نمی نمود خواهش کرد محبت کند و لحظه ای کنار چمدان او بایستد. سپس به سرعت بـه دور و بر چشم گرداند تا هنگام بازگشت به بیراهه نرود. سپس با عجله راه افتاد آن پایین متوجه شد راهرویی را که میتوانست مسیر او را کاملاً کوتاه کند، متأسفانه برای نخستین بار بسته اند.

احتمالاً بستن آن راهرو با تخلیه ی مسافران در ارتباط بود. کارل ناچار شد از میان تعداد بی شماری ،اتاق ردیف راه پله های کوتاه راهروهای پرپیچ و خم و اتاقی خالی با میز تحریری متروک بگذرد و به زحمت راه خود را جست و جو کند سرانجام از آنجا که چنین مسیری را فقط یکی دو بار آن هم در معیت دیگران طی کرده بود به کلی گیج و سردرگم شد. در عین درماندگی و از آنجا که با کسی روبه رو نشد و از بالای سر مدام صدای پای صدها جنبنده را می شنید و در پی خاموش شدن موتورها غرشی که از دور به گوش می رسید کم کم محو و نابود میشد بی اراده به در کوچکی که در برابر آن از حرکت بازمانده بود مشت کوبید.

از آن سوی در کسی گفت: « در باز است کارل از ته دل نفسی به راحتی کشید و در را باز کرد مردی درشت هیکل بی آنکه سر به سوی او بگرداند، پرسید: «چرا مثل دیوانه ها به در میکوبید؟» از روزنه ای در زیر سقف نور به درون آن کابین محقر می افتاد، نوری کم رمق که درخشش اش آن بالا به تمامی مصرف شده بود. توی کابین، یک تختخواب یک گنجه و یک صندلی راحتی قرار داشت و مرد درشت هیکل چنان تنگ آنها ایستاده بود که گمان میکردی او و آن چیزها را آنجا انبار کرده اند کارل :گفت من گم شده ام در طول سفر اصلاً معلوم نبود، ولی چه کشتی بزرگی مرد بی آنکه از کلنجار رفتن با قفل چمدان کوچک خود دست بردارد با کمی غرور گفت بله همین طور است. با هر دو دست به در چمدان فشار می آورد تا شاید صدای گیر کردن چفت آن بلند شود. ادامه داد: « بیایید تو! چرا آن بیرون ایستاده اید؟ کارل پرسید: مزاحم نیستم؟»

«نه چه مزاحمتی؟» کارل درباره ی خطراتی که به ویژه از سوی ایرلندیهای تازه به آمریکا آمده تهدیدش می کرد چیزهای زیادی شنیده بود پس برای آنکه خیالش آسوده شود، پرسید: شما آلمانی هستید؟ مرد گفت: «بله، البته که آلمانی هستم کارل هنوز مردد بود. مرد با حرکتی ناگهان دستگیره ی در را گرفت و در همان حال که در را میبست با دست دیگر کارل را به سرعت به درون کشید بعد در حالی که دوباره سرگرم ور رفتن با چمدان خود می شد، گفت: هیچ خوشم نمی آید از توی راهرو وراندازم کنند. توی این راهرو همه جور آدمی رفت و آمد میکند و سرک میکشد. هیچ کس از فضولی دیگران خوشش نمی آید کارل که با ناراحتی به پایه ی تخت چسبیده بود گفت: « ولی توی راهرو که کسی نیست مرد گفت: «بله، حالا کسی نیست. کارل با خود گفت: «منظور من هم حالاست حرف زدن با این مرد چه سخت است.» مرد گفت: «چرا روی تخت دراز نمیکشید؟ آن بالا جای بیشتری هست. » کارل به هر زحمتی بود خود را از تخت بالاکشید و به صدای بلند به تلاش ناموفق اولیه ی خود برای جست زدن به روی آن خندید ولی همین که آن بالا مستقر شد، فریادش به هوا رفت وای خدای من چمدانم را به کلی فراموش کردم چمدانتان کجاست؟» آن بالا روی عرشه یکی از آشنایان مواظب آن است. راستی اسمش چی بود؟» کارل از جیب مخفی ای که مادرش مخصوص این سفر به آستر کتش دوخته بود، کارتی را بیرون کشید بوتر بائوم، فرانتس بوتربانوم . » « به آن چمدان خیلی احتیاج دارید؟ » «بله، البته. »

« که این طور پس چرا آن را به دست یک غریبه سپردید؟» «چترم را این پایین جا گذاشته بودم تندی آمدم که آن را بردارم. فکر کردم بهتر است چمدانم را به دوش نکشم بعد هم راه را گم کردم.» «تنها سفر میکنید؟ کسی همراهتان نیست؟» «بله، تنها سفر میکنم کارل با خود گفت: شاید بهتر باشد از این مرد جدا نشوم دوستی بهتر از او کجا گیرم می آید؟ » « حالا علاوه بر چتر چمدانتان را هم از دست داده اید. مرد روی صندلی راحتی نشست. پیدا بود که گرفتاری کارل او را به خود مشغول کرده است. «ولی به اعتقاد من چمدان هنوز از دستم نرفته است. مرد گفت: «اعتقاد مایه ی نیکبختی است. » سپس دست خود را به میان موهای تیره کوتاه و پرپشت خود فرو برد و به خاراندن سر خود پرداخت .گفت توی کشتی طرز رفتار آدمها از یک بندر به بندر دیگر خیلی عوض میشود. این آقای بوتربانوم شاید در هامبورگ از چمدان شما مواظبت می کرد، ولی اینجا به احتمال قریب به یقین دیگر از او و چمدان اثری نیست.» کارل گفت: «پس لازم شد هر چه زودتر بروم بالا و به دور و بر خود چشم گرداند تا ببیند چه طور میتواند از کابین بیرون برود. مرد گفت: «بمانید این جا » و با ضربه ی دستی نه چندان ،ملایم کارل را به روی تخت پس راند کارل با لحنی اعتراض آمیز پرسید: «برای چی؟ » مرد گفت: « برای این که دیگر کار از کار گذشته است. در ضمن خود من هم چند دقیقه دیگر راه میافتم پس ما میتوانیم با هم برویم. از دو حال خارج نیست یا چمدان را برده اند که در این صورت دیگر از دست کسی کاری بر نمی آید یا آنکه جوانک به آن دست درازی نکرده است که در این صورت وقتی کشتی تخلیه شد بهتر میتوانیم آن را پیدا کنیم همین طور چتر را. کارل با سوءظن پرسید: « مگر شما همه جای کشتی را بلدید؟»

به نظرش می رسید یک جای این فکر که در کشتی تخلیه شده بهتر میتوان وسایل او را پیدا کرد گیر دارد. مرد گفت: هرچه باشد من آتش انداز کشتیام. » کارل چنان شادمانه فریاد زد: « شما آتش انداز کشتی هستید؟! که گویی مژده ای بس فراتر از حد انتظار را به اطلاعش رسانده اند. به آرنج خود تکیه داد و گرم تماشای مرد شد. « درست روبه روی کابینی که من با آن مرد اهل اسلواکی در آن میخوابیدیم روزنه ای بود که از آن میشد موتورخانه را تماشا کرد. » آتش انداز گفت: «بله، من آنجا کار میکردم. «کارل به فکر فرو رفت و گفت: «من همیشه به مسایل فنی علاقه مند بودم و اگر مجبور نمی شدم به آمریکا بیایم، حتماً یک روز مهندس میشدم چرا مجبور شدید به امریکا بیایید؟ کارل گفت: « چه میدانم و با تکان دست ماجرا را به تمامی از خود دور کرد. در این حال لبخند زنان چنان به آتش انداز نگاه کرد که گویی از او به خاطر گناه اعتراف نکرده طلب بخشش میکند آتش انداز گفت: حتماً دلیلی داشته. » درست معلوم نبود مقصودش از این گفته آن است که علت سفر بازگو شود یا آنکه میخواست علت احتمالی را بی اهمیت جلوه دهد کارل :گفت حالا من هم می توانم آتش انداز بشوم. دیگر برای پدر و مادرم فرقی ندارد که من به چه کاری رو بیاورم.» آتش انداز گفت: جای من خالی میشود و با اطمینان کامل به آنچه می گفت دستها را در جیب فرو برد و پاها را با آن شلوار تیره رنگ پرچین و چروک و چرم مانند به روی تخت انداخت تا استراحتی کرده باشد کارل ناچار شد هر چه بیشتر به سمت دیوار عقب بنشیند. کشتی» را ترک میکنید؟ » « بله همین امروز » « چرا؟ از این کار خوشتان نمی آید؟» «اوضاع و احوال این طور حکم میکند.

خوش آمدن و خوش نیامدن همیشه تعیین کننده نیست در ضمن حق با شماست. دیگر از این کار خوشم نمی آید گمان نکنم شما واقعاً به فکر افتاده باشید که آتش انداز بشوید. ولی در این صورت امکان آتش انداز شدنتان از همیشه بیشتر است. اما من اکیداً توصیه میکنم آتش انداز نشوید. اگر واقعاً خیال داشتید در اروپا تحصیل کنید، چرا اینجا تحصیل نمیکنید؟ دانشگاههای امریکا خیلی بهتر از دانشگاه های اروپا هستند.» کارل گفت: «امکانش هست ولی من که برای تحصیل پولی ندارم هر چند مطلبی خواندم راجع به یک نفر که روزها در یک مغازه کار میکرد و شب ها درس میخواند تا آنکه دکترا گرفت و به گمانم حتی شهردار یک شهر شد. ولی شرط چنین موفقیتی پشتکار زیاد ،است مگر نه؟

ولی انگار من از این پشتکارها ندارم گذشته از این من شاگرد درس خوانی .نبودم ترک مدرسه برای من اصلا سخت نبود. در ضمن مدرسه های اینجا احتمالاً خیلی سختگیر ترند. من هم که تقریباً انگلیسی بلد نیستم اصولاً هم مردم اینجا دید خوبی نسبت به خارجی ها ندارند. ظاهراً که این طور به نظر میرسد. شما هم هیچ چی نشده به این موضوع هیچ پی بردید؟ بسیار خوب در این صورت حرف مرا می فهمید ببینید، ما الان توی یک کشتی آلمانی هستیم. این کشتی به خطوط کشتیرانی هامبورگ – امریکا تعلق دارد. پس چرا همه ی خدمه ی آن آلمانی نیستند؟ چرا سرکارگر موتورخانه یک رومانیایی است؟ مردی به اسم شوبال. باورتان میشود؟ و این سگ کثیف توی یک کشتی آلمانی از گرده ی ما آلمانیها تا بخواهی کار میکشد! فکر نکنید » ـ به نفس نفس افتاد با دست اشاره ای کرد من دارم آه و ناله میکنم که آه و ناله کرده باشم. من میدانم که از دست شما کاری ساخته نیست و خود شما هم جوان بی دست و پایی هستید. ولی واقعاً سخت است! بعد چند بار با مشت به روی میز کوبید و به مشت خود خیره شد.

من در کشتیهای زیادی کار کرده ام. » بیست اسم را چنان پشت سر هم قطار کرد که انگار همه شان یک کلمه اند. کارل کاملاً گیج شده بود و همه جا هم از کارم راضی بودند تشویق میشدم. کارگری بودم دلخواه ناخدا. حتی یک وقتی چندین سال توی کشتیهای تجاری یک شرکت کار میکردم » ـ از جای خود بلند شد، چنان که گویی نوبت به بازگویی نقطه ی اوج زندگی اش رسیده بود ولی توی این کشتی قراضه که همه چیزش طبق مقررات تنظیم شده و توی آن ابتکار خریداری ندارد، من آدم به درد نخوری هستم. اینجا همیشه جلوی دست و پای شوبال را میگیرم تنبل و بیکاره،ام حق است که اخراجم کنند، ولی ترحم میکنند و مزد کف دستم میگذارند شما سر در می آورید؟ من که سر در نمی آورم کارل با حالتی برافروخته :گفت نباید ساکت بمانید. » روی تختخواب آتش انداز چنان از نشستن در خانه و کاشانه ی خود سرشار شده بود که فراموش کرد در ساحل سرزمینی ناآشنا به سر میبرد و در این کشتی جای پایی بس نامطمئن دارد و تا به حال رفته اید پیش ناخدا؟ حقتان را از او مطالبه کرده اید؟ » « آخ بروید، بروید پی کارتان لازم نیست اینجا بمانید. شما اصلا گوشتان به حرفهای من نیست، نمیفهمید من چه میگویم و دارید به من راه و چاه نشان می دهید. من چه طور می توانم بروم پیش ناخدا » باز خسته و درمانده نشست و چهره ی خود را میان دستها پنهان کرد.

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ