کتاب هجرت سلیمان
عنوان | کتاب هجرت سلیمان |
نویسنده | محمود دولت آبادی |
ژانر | اجتماعی |
تعداد صفحه | 91 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب هجرت سلیمان اثر محمود دولت آبادی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دو داستان به نامهای «هجرت سلیمان» و «مرد» را در این کتاب میخوانیم. هر دو داستان در رابطه با ناسازگاری زن و شوهر و سرنوشت مبهم فرزندان حاصل از چنین زندگیهایی میباشد.
در «هجرت سلیمان» سقوط یک خانواده کشاورز در سیستم ارباب–رعیتی مورد مطالعه قرار میگیرد. محمود دولت آبادی در این اثر برخوردها و تضادها را دقیق و تحلیلگرانه توصیف میکند و دردمندی را چاشنی نثرش میکند. در این داستان سلیمان میخواهد به دلیل شرایط ناعادلانهای که بر او تحمیل شده، با هجرت از آنجا شرافت و حیثیت خود را حفظ کند …
خلاصه کتاب هجرت سلیمان
دو ماه تخت گذشت و معصومه زن سلیمان پیدایش شد. به او انگار سه روز گذشته بود و بسلیمان انگار سی سال روشنایی از گونه هایش تتق می کشید دهنش انگار تنگتر شده بود و گونه هایش گردتر لب هایش مثل عناب قرمز میزد و چشم هایش مثل دو تکه الماس میدرخشیدند و موهایش مثل اینکه بلندتر شده و سیاهتر بود صندوقه ی سینه اش هم پهنا واکرده و پیدا بود که آب شیرین شهر به او ساخته يك جفت ارسی قرمز نیمدار پایش بود يك چارقد ململ بخارایی سرش و يك پیرهن گلدار خون کفتری برش يك جفت گیوه ملکی هم برای سلیمان آورده بود و دو جفت کفش پوست وزغی برای بچه هایش نزديك غروب بود سلیمان وارد خانه که شد معصومه آمد دم در خندید و آماده شد که برود توی بغلش اما بیهوا خودش را پس کشید.
مثل اینکه لاشخوری در چشم سلیمان خانه کرده بود. رنگ به رویش نمانده و صورتش شده بود مثل تیماجی که توی آفتاب مانده باشد گونه هایش مثل نوك شاخ گوزن بیرون زده بود و چشم هایش مثل دو تا لکه ی آکله ته حدقه کبودی میزد. عرقچین روی سرش بند نبود و زلف های سیاه و بلندش توی هم ریخته و پژمرده شده بودند مثل يك كيه علف توی آفتاب مانده قدش انگار درازتر و کمانیتر شده بود و دست – هایش خشکتر شده انگشتهایش حالت ترکه ی گز سوخته را پیدا کرده بود.
معصومه برای اینکه حرفی زده باشد از دهانش در رفت که پس گوساله کو؟ سلیمان که میگفتی حرف هایش از مغز استخوان هایش کشیده میشود گفت: شهر را خوب تماشا کردی؟… مناره هایش را خوب دیدی؟ گلدسته هاش را خوب امتحان کردی؟… این قدر تشنه ی شهر بودی سیر دیدیش؟ معصومه همان طور میخ ایستاده بود. مثل این که غریبه ای داشت با او حرف میزد کردی؟ چیه سلیمان؟ مگر ناخوش بودی؟ ناخوش نبودم… دستت را از رو دوشم وردار معصومه حرفش را عوض کرد کاها کو؟ تو انبار، يك سیرم گاه نیست… عروسشان سلیمان جوابش داد مالمه مال خودمه… اختیارشان را داشتم خودم پیدا کردم خودمم دلم خواسته عروسشان کنم… زنم را که نخواستم عروس کنم؟… خوب تو رفتی شهر رفتی شهر که خودت را نشون آدمای شهری ،بدی دادی ؟… دیدی که تو شهر از تو لوند ترم خیلی هس؟… از همون اولش می دانستم که تولوده ای زنکه چی کار داشتی که رفتی شهر؟ مگه اونجا، تو شهر به اون بزرگی کنیز و کلفت گیر نمی آمد؟ معلوم بود که سلیمان از سر شمشیرش خون میبارد و حرف هایش بوی ناسازگاری میدهد.
معصومه گفت: من چه می دونم؟ خودت گذاشتی برم من چی کار کنم؟ سلیمان گفت: من گفتم تو چرا رفتی؟ تو چرا نگفتی نمیرم؛ من به هر جای ناید ترم خندیدم تو چرا؟ اگر دل خودت مود مود نمی کرد بهانه می آوردی عذر میآوردی خودت از همه بیشتر داغ شهر داشتی خیال میکردی اونجا… چسی بخش وبسر میکنن؟ مناره های مسجدا را؟ها؟ گلدسته ی امامزاده یحیا را؟ حالا دوتایی رسیده بودند به دم در اتاق نشیمن که به حد يك با از کف حیاط گود بود و سلیمان همان طور حرف هایش را مثل ساطور به فرق زنش می کوفت از همو روز اول بتیارگی توی رگ و پییت بود. «دلی بودی برای اینکه باسگ بزرگ شدی پدر زن قحبهت نتوانست درست بزرگت کنه. برای اینکه میخواست تولیگاش را بزرگ کنه و به پول برسونه آدمی که دایم پیسگاش باشه عرضه ی بچه بزرگ کردن داره؟… آدم بد ذات که نمیتوانه بچه بزرگ کنه…. آدم بد ذات اصلا نباید بچه پس بندازه. يك لحظه ماند و گفت: منم باید بچه هامو خفه کنم. دست و پای معصومه میلرزید بسلیمان نزديك شد دست روی سینه ی او گذاشت و گفت: سلیمان چیه؟ مثل اینکه ناخوش احوالی؟ لرز می کنی؟ چیه ؟
- انتشار : 12/07/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403