کتاب سرگشته راه حق
عنوان | کتاب سرگشته راه حق |
نویسنده | نیکوس کازانتزاکیس |
ژانر | ادبیات داستانی، عرفانی |
تعداد صفحه | 354 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب سرگشته راه حق اثر نیکوس کازانتزاکیس به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
اختراع زبان و درنهایت به وجود آوردن ادبیات موجب شد بشر بتواند بسیاری از چیزهایی که میدید و می شنید و میخواست شرح داده و توصیف کند را به بیان درآورده و روایت کند، از حالات و حرکات خودش و دیگر آدمیان تا طبیعت و حیوانات و حتی بخش زیادی از وضعیتهای روحی حاصل کشف و شهودهایی که میتوانست با کلمهها بیانشان کند. اما باز هم همواره انبوهی امور بیاننشدنی وجود داشتند که سرگشتگی و آشوبی را موجب میشدند که آرامآرام او را به سوی دریافتی از جهان بردند که بعدترها به ابدیّت و ذات قدسی عالم متصلش کردند؛ عرفان از این لحظه بود که شکل گرفت. کتاب سرگشته راه حق داستان یکی از آن شهودهای انسانیست که نشان میدهد چگونه اتصال به حق همان غرق شدن در مسیر یافتن حقیقت است. نویسنده، زندگی مردی غرق در ثروت و مکنت را روایت کرده که دیدار هیبتی انسانی، راه و طریقت بودن او در جهان را چنان دگرگون میکند که از مردی عیاش، سرگشتهی راه حقی میسازد همعرض پولس قدیس …
خلاصه کتاب سرگشته راه حق
چه آغاز زیبا و دل انگیزی! از شدت شادی احساس می کردیم که بال داریم و با این بالهاست که در کوچههای شهر اسیز پرواز میکنیم. نخست به میدان قدیس – ژرژ رسیدیم. آنگاه به دروازه شهر و سرانجام وارد جاده یی شدیم که به سوی دشت سرازیر میشد. با مداد یک روز پاییزی بود. سه سبکی سر درختهای زیتون و تاکها را پوشانده بود. از ساقههای این تاکها خوشههای انگور آویزان بودو گاه نیز خوشهها روی زمین خوابیده بودند روی برخی از درختهای انجیر هنوز چند انجیر رسیده و عسلی باقی بود و مرغهای انجیر خوار اطراف این درختها سرو صدا به راه انداخته بودند. روی هر یک از برگهای درختان زیتون یک قطره نور میلرزید.
در پایین دشت به خواب رفته بود زیرا هنوز مه رقیق بامدادی پراکنده نشده بود. مزرعههای درو شده به رنگ طلا بودند و آخرین شقایقهای سرخ از میان ساقههای گندم میدرخشیدند و به شاهزادههایی میماندند که لباس سرخ دربر و صلیبی سیاه بر سینه داشتند. چه سرمستی و چه نشاطی قلبهای ما میجهیدند و همه زمین از شادی میپرید! فرانسوا چنان عوض شده بود که دیگر شناخته نمیشد. اینهمه نشاط و نیرو را از کجا آورده بود؟ او دیگر نیازی به من نداشت.. پیشاپیش من راه میرفت و اندامش چون اندام فرشتهها کشیده و سبک بود. آهنگهای خوانندگان دوره گرد را به زبان مادریاش میخواند. پنداری نخستین بار است که این
جهان را میبیند. دو گاو سفید که تاجهایی از خوشه های گندم داشتند از کنار ما گذشتند. فرانسوا توقف کرد و با حیرت به تحسین گاوها پرداخت. گردنشان را که صاف و براق بود آهسته حرکت میدادند و سوراخ های مرطوب بینی شان را با زبان میلیسیدند. فرانسوآ دستش را بلند کرد به آنها سلام داد و زیر لب گفت: چه نژاد اصیلی! اینها همکاران خدا و همکاران مبارزان بزرگ هستند! به آنها نزدیک شد و نوازششان کرد. گاوها با ملاطفت سر برگرداندند و با حالتی انسانی به او نگاه کردند. خنده کنان به من گفت: اگر من خدا بودم اجازه میدادم که گاوها مانند همه قدیسین وارد بهشت شوند … آیا تو میتوانی یک بهشت بی خر و گاو و بی پرنده را مجسم کنی؟ …
- انتشار : 24/06/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403