رمان ارباب زمان
عنوان | رمان ارباب زمان |
نویسنده | میچ آلبوم |
ژانر | فانتزی، عرفانی، خارجی |
تعداد صفحه | 159 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان ارباب زمان اثر میچ آلبوم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب “ارباب زمان”، رمانی نوشتهی میچ آلبوم است که نخستین بار در سال 2012 به چاپ رسید و جزء پر فروشترین کتابهای نیویورک تایمز و برترین داستانهای سفر در زمان است.
در داستان این رمان خارقالعاده، مخترع اولین ساعت جهان به خاطر تلاش برای اندازهگیری بزرگترین موهبت خدا تنبیه میشود. او برای قرنها به غاری تبعید میشود و مجبور است به صدای همهی افرادی گوش کند که پس از او به دنبال روزها و سالهای بیشتر بودهاند. ارباب زمان، در نهایت و در آستانهی نابودی روحش، آزادی خود را به همراه یک ساعت شنی جادویی و یک مأموریت دریافت میکند: فرصتی برای نجات خودش از طریق فهماندن معنای حقیقی زمان به دو انسان زمینی. او به دنیای انسانها باز میگردد و سفر خود را با دو نفر آغاز میکند: دختری نوجوان که در آستانهی بریدن از زندگی است و تاجری سالخورده و ثروتمند که میخواهد برای همیشه زنده بماند. او برای نجات خود، باید این دو نفر را نجات دهد …
خلاصه رمان ارباب زمان
لورین سیگار میخواست. به یک فروشگاه زنجیرهای رفت و از کنار یک سالن زیبایی ناخن گذشت. به یاد آورد که یک بار وقتی سارا یازده سالش بود اورا به اینجا آورده بود. سارا پرسیده بود: «میتونم لاک قرمز بزنم؟» لورین گفته بود: «حتماً! ناخن پاهات چی؟»
– یعنی میتونم اونا رو هم لاک بزنم؟ – چرا که نه. وقتی یک کارمند زن پاهای سارا را داخل تشت کوچک پر از آب گذاشته بود، لورین چهرهی متعجب سارا را تماشا کرد. فهمید که چقدر دخترش کم محبت دیده است. آن هم زمانی که خودش کار میکرد و تام همیشه دیر به خانه میآمد. سارا رو به او کرد و با خوشحالی خندید و گفت: «مامان! میخوام هر لاکی که تو زدی منم بزنم.» و لورین قسم خورد که از این به بعد از این کارها بیشتر با هم انجام دهند. ولی هرگز این کار را نکردند. طلاق همهچیز را تغییر داد. لورین از کنار پنجرهی سالن رد شد و کتی را روی صندلی خالی دید اما میدانست که این روزها سارا ترجیح میدهد که در جایی تنها باشد، تا این که برای مانیکور کنار مادرش بنیند. گریز خواربار میخواست. میتوانست فهرستی تهیه کند و یکی از کارکنان را برای خرید بفرستد. ویکتور همیشه میگفت: «لازم نیست کارهای خونه رو بکنی.»
***
دُر که هم اکنون یک نوجوان شده است، در گل و لای نشسته بود و چوبی را روی زمین این ور و آن ور می چرخاند. نور آفتاب شدید بود و او متوجه سایه ی چوب شد. سنگی را در نوک سایه قرار داد.
با خودش آواز خواند. به آلی فکر کرد. از کودکی با هم دوست بودند، اما الان دیگر او بلندتر شده بود و آلی لطیف تر. وقتی آلی با چشمان سر به زیرش، بالا را نگاه می کرد و با دُر چشم تو چشم می شد، حس عجز به دُر دست می داد. حس می کرد زانوهایش سست شده اند و نمی تواند سر پا بایستد.
مگسی با صدای وزوزش از کنار او گذشت و رویای او را در هم کوبید. گفت: « اَه! » و با دست مگس را دور کرد. وقتی دوباره به چوب نگاه انداخت، فاصله ی سایه ی آن با سنگ بیش تر شده بود.
دُر منتظر ماند، اما سایه کوچک تر از قبل شد چرا که آفتاب در آسمان بالاتر می رفت. تصمیم گرفت همه چیز را همان جا بگذارد و فردای آن روز برگردد. و فردا، وقتی آفتاب درست تا نقطه ای نورش را بتاباند که سنگ قرار دارد، آن لحظه… همان لحظه ای خواهد بود که امروز رخ داد.
در حقیقت با خود این گونه استدلال کرد که آیا همه ی روزها چنین لحظه ای را در خود جای نداده اند؟ لحظه ای که سایه، چوب و سنگ در یک ردیف قرار می گیرند؟ او این را لحظه ی آلی نام گذاشت و هر روز در این مقطع به آلی فکر می کرد. ضربه ای به پیشانی اش زد و به خود افتخار کرد. و این گونه بود که بشر شروع به علامت گذاری زمان کرد.
***
«وقتی یک کارمند زن پاهای سارا را داخل تشت کوچک پر از آب گذاشته بود، لورین چهرهی متعجب سارا را تماشا کرد. فهمید که چقدر دخترش کم محبت دیده است. آن هم زمانی که خودش کار میکرد و تام همیشه دیر به خانه میآمد. سارا رو به او کرد و با خوشحالی خندید و گفت: «مامان! میخوام هر لاکی که تو زدی منم بزنم.» و لورین قسم خورد که از این به بعد از این کارها بیشتر با هم انجام دهند. ولی هرگز این کار را نکردند. طلاق همهچیز را تغییر داد. لورین از کنار پنجرهی سالن رد شد و کتی را روی صندلی خالی دید اما میدانست که این روزها سارا ترجیح میدهد که در جایی تنها باشد، تا این که برای مانیکور کنار مادرش بنشیند.»
- انتشار : 04/07/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403