رمان انتهاج
عنوان | رمان انتهاج |
نویسنده | بنفشه، رعنا |
ژانر | عاشقانه، طنز، اجتماعی، خانوادگی، رئال |
تعداد صفحه | 2493 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان انتهاج اثر بنفشه، رعنا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو، دختری که در سن کم با پسر خالهی دوستش که یک دندانپزشک سرشناس است آشنا میشود و بخاطر علاقهی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشود، اما ازدواجی که تازه شروع طوفانهاست! نیکو بخاطر نقدهای مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکند تا بهتر باشد اما درست زمانی که فکر میکند به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش میبیند، حالا دیگر نیکو نمیخواهد یک بازنده باشد، هرچقدر هم این مسیر سخت باشد …
خلاصه رمان انتهاج
ساعت نزدیک ده صبح بود و از بیرون اتاقم صدای صحبت مامان میاومد. انگار داشت با تلفن حرف میزد و میگفت: نمیدونم والا احمد میگه بزاریم بیان، حالا ندیده نشناخته رد نکنیم! سعی کردم به حرف و صحبت مامان توجه نکنم و حقیقتی که تو سرم میچرخید رو انکار کنم. انار کنم. اما با باز شدن تلگرامم دیگه چیزی برای انکار باقی نموند. رهام بهم پیام داده بود و خط آخرش نوشته بود: خوشحالم بابات برای خواستگاری موافقت کرد! نفسم رو آروم بیرون دادم و دراز کشیدم. چرا دنیا داشت میچرخید من دندونم شکست رفتم دکتر! قرار نبود چیزی به اینجا برسه! چشمهام رو بستم و سعی کردم چند تا نفس آروم بکشم تا آروم شم. نیکو…
خبری نیست دختر… نه اون بنده خدا، دیو دو سره که بترسی! نه کسی قراره تو رو مجبور کنه بله بگی! پس چته! یکم آروم شدم و پیام رو باز کردم. رهام نوشته بود: سلام نیکو جان خوبی؟ من با بابا صحبت کردم اما فرصت نشد به خودت بگم، چون احساس کردم خانواده سنتی داری اول با بابا صحبت کردم. امیدوارم از این کار من ناراحت نشده باشی، دوست دارم بیشتر آشنا بشیم. خوشحالم بابات برای خواستگاری موافقت کرده! پیام تموم شد و من مجدد خط آخر رو خوندم. نفسم رو عمیق و خسته بیرون دادم. نمیدونم چرا زورم گرفته بود. تو دلم گفتم: باید هم خوشحال باشی! تا گفتم از این فکر شرمنده شدم. من هیچوقت دختری
نبودم که خودمو سر تر از بقیه ببینم. البته که من خودمو کنم هم نمیدیدم اما همیشه من جز قشر معمولی بودم و زندگی در جوار خواهرهای بزرگتر و پختهتر باعث شده بود منطقیتر از دوستهام با همه چیز برخورد کنم. هنوز دراز کشیده بودم که مامان اومد تو قاب در اتاقم و گفت: پاشو نيکو جان… میخوایم بریم خرید. نگاهش کردم و بیتعارف گفتم: بابا به دکتر کاظمی گفت بیاد خواستگاری من؟ مامان به نشونه آره سر تکون داد و گفت: میگه محترمه، موفقه، از عموت هم پرسیده آمارش رو درآوردن، خانواده سر شناسی هستن! خوبه حالا بیان ببینیم چطوره بعد جواب بدیم! بغض کردم اما سریع گفتم: آره اما ۲۰ سال از من بزرگترهها این مهم نیست؟ …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 17/08/1403
- به روز رسانی : 01/12/1403